حرفی با گل شمعدانی
گل شمعدانی عزیز!
می توانی آینده را از آن خود کنی. تجربه زیستی را خوب چشیده ای و با خوب و بد زندگی هم آشنایی. بنابراین اگر وقت برای ممارست بگذاری می توانی در شعر آن چه که نتوانسته ای در سایر قالب ها بزنی را به زبان بیاوری. من در نقد بی رودربایستی هستم. در تو جنم خوبی هست برای شاعرانگی پس وقت بگذار . من هم هر چه در چنته دارم برایت خواهم گذاشت. این بخشی از وظیفه ی من است. اینکه به انسان بیاندیشم.سعی کن صیقلی را بیاموزی.
من هم حالا که می بینم می توانم لااقل با خواندن آفرینه های دوستانی مانند شما احساس کنم که نه این زندگی سگی بلکه رود زندگی شعری ادامه دارد فکر می کنم می ارزد که از دل و جگر که سهل است از تمام سلامتی هم مایه گذاشت. اصلا من بیش از همه ی مثل خودمان دلم برای این جماعت می سوزد که سخیف و دروغگویند و می پندارند همیشه زنده اند که بدون هیچ اثر هنری بتوانند خودشان را یدک بکشند و بچسبانند به اهل قلم و هنر .شاید آن ها هم نامدار شوند. و بعد از چندی فکر کنند می توانند به تنهایی بدون نام آفرینشگران مانند گذشته سرشناس !؟بمانند. البته پس از مدتی می روند پی آفرینشگرا ن غیر خلاق و عقب مانده تا بلکه این بار از سر برکت یاری با خالقان بزرگ طرفی هم خود ببندند. می گویند اسب قدری را یک خرمگس بدقواره همیشه با سماجت تمام در همه ی نبردها و مسابقات همراهی می کرد. وقتی هم جماعت در پس هر زهازه و احسنتی ایشان را تشویق می کرد .خرمگس چسبیده به اسب در اصطبل برای سایر مگسان از پیچ و خم ها و مخاطرات کارزار می گفت که چه شد و چه رفت و چه مرارت ها و قهرمانی ها که نصیبمان نشد. مگسان و خرمگسان اصطبل پس از چندی آشکار می گردانند که فلان به چه رضا شده ای مگر دچار توهمی؟ و اینکه از فلان اسب نامدار چه به تو می رسد که در سایه اش عمری باید نوچگی کنی. بنابراین خرمگس می پندارد که بهتر است با اسب هایی که لنگ لنگان چار قدم نمی توانند بتازند دوستی بیاغازد این می شود که از سر سودای شهرت قبلی!؟، خودشان تصمیم می گیرند راسا بزرگ میدان شوند. حالا حکایت برخی از بی هنران چسبیده به جماعت هنرمند است . تو خود بخوان حدیث مفصل از این مجمل. به امید بار دیگر بدرود.