نامه ی منتشر نشده ی اکبر رادی به علی رضا پنجه ای


بعد از مراتب احترام.

خدمت آقای پنجه ای عرض می کنم شماره  اول مجله  "گیلان زمین" که به دست ما رسید، از شما چه پنهان، در خلوت مان تَمَج مُجی کردیم و غیبتی پسله  آن فصلنامه  مستطاب ، که این هم چراغی است از قماش آن چراغ های پِت پِتی که هر به گاهی صاحبدلان ما در گوشه موشه های ولایات روشن می کنند، بی پشت بند و پناهی،و لا محاله به یک نسیم، در باد نرم یک شبه خاموش می شوند و چه. و اکنون دو سال و چندی از آن سربند گذشته و چشمان ما به شماره  8-5 "گیلان زمین" هم منور شده است. و این رسم بی قاعده یا بدعتی است که ما را پاک نگران کرده است! می دانید؟ آخر قرار نبود که یک جُنگ بی چنگ و مشت ولایتی یکی دو شماره بیشتر دوام کند؛ بلکه داب همیشه بر این بوده است که جُنگ ما در همان دو وادی اول اوجی بگیرد و پشتکی، و من قضاءِ السوءِ پر شکسته بیفتد و رو به قبله دراز شود. حالا کساد ِ بازار فضایل است؟ اختلاف حرمخانه و اهل درون است؟ زدن به قوزک پای رقیبی؟ یا بلای گردان است ؟ ... بی گمان دلی به زلالی آسمان و ایمانی به شدت فولاد می خواهد که در روزگار عسرت فرهنگ (به معنای ناب آن بگیرید کتاب زنده) جماعتی چشم به روی هر چه اجر فانی و باقی است، بسته ، گرد هم بیایند و فصلنامه ای در هیات"گیلان زمین" منتشر کنند و به پا نشاطی خوبان هشت شماره هم بکشد و تاب بیاورند. (هشت شماره؟) و ما که در خشتمالی دوران عهدی با گیلان سبزه زیبای مان بسته ایم و البته بد عهد و بی وفا هم نبوده ایم، با چه حس بلندی شاهدیم که صاحبدلان ولایت ما نهال نازکی در آن زمین مرغوب نشانده اند که دو ساله گرفته، و شاخه های تُنُک و معطرش تا به اقصای ایران گسترده است. جُنگی نه هنوز به قامت رسیده، اما با مناعت و محبوب ایستاده. نه حرص جاه، نه کیسه دوخته ، نه زدن برای خودی، نه پلشتی و قلدری، نه عقده  کهتری. نه چنان دریده و چشم و دل دویده به دور است که عاشقان ولایت را پشت صحنه زبان پس قفا کند، نه چنین تنگ و ترش و عبوس که در به روی احباب بسته باشد. و پاس حرمت ماهنامه های بی ادعای ما، که من وقتی فصلنامه ی "گیلان زمین" را در شیراز و تبریز و اصفهان و دست به دست فرزانگان ولایات می بینم، شاید خیلی بیشتر از آنچه شما احساس کنید، احساس فخر، قشنگی، فرو تنی می کنم، و دعا دانه ای پشت پای تان که فصل های فصل بپایید و نیمه راه نمانید یا سرسُم زمین نخورید. پس آقای من،لازم به مرحمت نبود،هیچ، تا مشفقانه از من ِ داعی بضاعتی برای چاپ بخواهید. زیرا چنانچه خرده ریزی شایسته  "گیلان زمین" شما داشتم، بسیار پیشتر از آنکه مرا وامدار عنایت خود کنید، بدون مقدمه یا تکلفی به روی دو دیده تقدیم می کردم. که برای من شأنی بالاتر از حضور در جوار عاشقان آن خاک سبزه روی ولایت نیست. چه حاجت به گفتن است؟ - با این همه در اجابت. امر آن جناب روایت دفتر ششم از نمایشنامه  "شب روی سنگفرش خیس" را به آستان محبان ارسال می کنم، تا اگر به تناسب احوال صلاح بر چاپ آن قرار گرفت، ما را هم به رسم الخط خودمان گوشه ای در "گیلان زمین" تان بپذیرید. نمایشنامه ای است که در مغربظظظ ایام، از بن مویه هایی که رنگ باختند، با مغز استخوان و از سر درد نوشته ام. تکه  آخر است و می بخشید اگر کمی تلخ از آب در آمده است.علی ایحاله... به هر تقدیر!

با سلام به آقای فاخته و تجدید احترام*

بیست و ششم آبان 75

اکبر رادی

پی نویس:

  • قربان فاخته صاحب امتیاز و مدیر مسوول فصلنامه گیلان زمین به سردبیری علی رضا پنجه ای   

نامه به همولایتی

 

زهرا شاهدی خاتون شعر!

در زندگی و شعر باز هم بیش تر تراش خواهی خورد، این حرف ها را از زبان کسی می شنوی که 39 سال پیش اولین نوشته اش یک نمایش نامه برای مدرسه بود و اولین شعر هایش از دفتر عقاید ش سرریز شد، ما آن موقع یکی از دفترهای پاک نویس مان را به عنوان دفتر عقاید تزئین می کردیم و هر دوستی در آن نظرات ش را در باره ی سربرگ (سرخط و عنوان و تیتر) های هر برگ می نوشت.

سر برگ ها ی دفتر ما این ها بود: زندگی، مرگ، عشق،سفر، خاطره، چهارفصل سال و... من خامکاری های آن زمان را پاییز 1357 انتشار دادم.کتاب ها هم در حیاط دانشگاه گیلان در روزهای انقلاب فروش رفت، بهترین! شعر؟ از آن خامکاری ها این شعر بود: " عشق را اگر در راه دیدی/ بگو دیر است /امروز پاییز است". من تشنه ی دانستن بودم، آرزو داشتم یک شاعر در این شهر پیدا کنم و شعرهایم را برای ش بخوانم اولین شاعر را حسین سمیعی(از خانواده ی فتح سمیعی درویش و دوره ی دبیرستان را ادبیات خوانده و عاشق اخوان ثالث) که مستاجر خانه ی استیجاری ما در خمیران زاهدان بود به من معرفی کرد، آن زمان در کوچه ای موسوم به آزاددار زندگی می کردیم کوچه ای که تابلو شهرداری آن را به نام چهرزاد، به ما شناسانده بود، بعد از انقلاب به نام شریعتی تغییر نام یافت و اکنون سال هاست به نام پسر ارشد همسایه ی دیوار به دیوار ما شهید فیض الله لایق برحق نام گذاری شده، بگذریم...

از میان شاعران خوب شهر همخانه مان حسین سمیعی همان که ذکرش رفت، کامبیز صدیقی را به من شناساند، او را وقت شام می شد در رستوران هتل آسیا پشت کوچه ی آشتی کنان یافت، بعد بهمن صالحی را پس از انقلاب سال 1366 یافتم. آن ها بیش تر شنونده ی شعرهام بودند تا منتقد. من خودم افتادم و خودم برخاستم. پدرم را در 8 ساله گی از دست داده بودم، بنابراین تربیت و خوب و بد را رسم روزگار و اجتماع به من آموخت (سعی و خطا) من خودی از خود بودم و انا الحق؟!. من با تمام ادعایم در شعر، شاعری بی ادعا یم!

هنوز دارم صیقلی می خورم. و تا آخرین لحظه زندگی نیز کامل نخواهم شد. ما زمانی کامل هستیم. که به عنوان یک "گونه"(ژانر) از هستی، چرخه ی تجربه مان به مرگ برسد. بیش تر در عرصه ی رایانه،"پرسه" بزن ، این جا جایی برای تامل و درنگ ذهن جست و جو گر، وَ خلاق تو نی ست(نیست). این جا نشانی ها و نشان ها را به تو معرفی می کنند، راه را خودت پیدا خواهی کرد،یعنی خود راه بگویدت که چون باید رفت. هوش سرشار تو را "اقیانوس مجازی" سرشار نمی کند تو باید در "اقیانوس آرام" بتوفی. توفان! برای شعر پایا و پویا باشی. تا درودی دیگر بدرود.

مرداد 1388

علی رضا پنجه ای

زهرا شاهدی