مسیح بار دیگر
به سید محمدرضا روحانی،برای مرتضی
گفتند فوارهها ستایش تواَند
آبیهای تو را نمیدیدم
بهار نمیماند
به یادم میآمدی
دستهایت را که بر میداشتند
در آینه قاب میکردند
آنگاه
تمام آفتاب به دستهایت رخنه میکرد
سبز میشد
عشق نبرد اندوه
و شکست فصل باژگونهی پیروزی
گفتند خون خسته نمیخواهیم
و پاییز طلوع تو بود
آنروز گفتی
بنقشهها را از کوه نچیدهام
و من دیدم
پنهانههای تو عطرافشانی میکردند
خوب امروز دیگر چه میکنی
با مورچهگان به خواب میروم
و صبح
کلاغها نامم را
تا نوکِ آخرین شاخهی چنار بالا میبرند
باید دوباره تو را ببینم
راستی فردا چه روزیست
و امروز چندمین روز ماه؟
گفتند تو چهارشنبه خواهی آمد
تمام چهارشنبه شبها با مورچهگان خوابیدی
و صبح کلاغها تو را تا آخرین شاخهی چنار بالا میکشیدند خیز بر میداری
و همآواز شیههی رعدی که در چشمهایت میشکند
سنگپوش مرگ کنار میرود
تو در مییابی
دیریست مردهای
و علفها
نام تو را از یاد بردهاند
۲۳ آبان ۱۳۷۰
________________________
از کتاب تو را به اندازه ی تو دوست دارم برگزین ده کتاب ۱۳۹۶، از انتشارات دوات معاصر