داستانی به نام اشتباه(آخرین ویرایش)
به حق ِ لا اله الالله بگو لا اله الالله...۰ ها زده میشد بیرون، تقریباً بهفاصلهي يك وجبيِ دهان ها، بعد حل میشد. سیزده نفری میشدند تشییعکنندگان ، چهار- پنج نفرشان از همانهايي که در هر قبرستانی میشود ردشان را گرفت. کنار قبری آماده در انتهای قبرستان تلی از گل و ماسه، از سرما سفیدک زده بود ؛ فشار چکمههای قبرکن، گل و ماسهي سفیدکزده را فرو برد . قبرکن یک طرف برانکارد را گرفت و همزمان بقیه با صلوات سهبار جسد را هوا کردند، آنرا به موازات قبر بیحرکت كه گذاشتند؛ عدهای مشغول قرائت فاتحه شدند ؛ قبركن همزمان با بالا کشیدن آب بینیاش تقریباً با صدایی گرفته، نزدیکان مرحوم را به نگاهِ آخر و الوداع فرا خواند، دو مرد که یکی لباس شيك و آراسته به تن داشت و دیگری كه میشد با ولگردهاي قبرستان اشتباه ش گرفت جلو آمدند؛ تلقینخوان نگاه معنیداري به قبرکن انداخت، قبرکن بلافاصله مانع پیشروی دومی شد، اما واکنش آرام و با طمانینهی مرد اول به تلقینخوان فهماند که: «با من است». کفن را از جسد کنار زد تلقينخوان. ریشش سیاه و سفیدِ و نتراشیده بود و دوطرف چانهاش تورفته ؛ صورتِي بیروح داشت با چشمهايی نیمهباز ؛ هر دو صاحبعزا طوري كه انگار نزديكبين باشند، به جسد نزدیکتر كردندصورت خود را ، بین آنها حرفی رد و بدل نشد، اما بلافاصله دومی متوجهي نگاهِ اولی شد. تلقینخوان که میخواست صورتِ جسد را همصدا با صلواتِ جمع بپوشاند، بین صلوات اول و دوم با لحنی قاطع از اولي شنید: «اشتباه شده!» همهمهی حاضرین مانع شد که حرفهای اولی و دومی با تلقینخوان و قبرکن به گوش برسد. راوی گفت: جسد کنارِ گور، بیصاحب ماند و جمعیت در پیچوتابِ خاكه خاکهي برفی که پر شتاب سراسر قبرستان را سفید پوش میکرد، پراکنده شد.
*** خودش را روز رسانده بود پشت البرز كه هالهاي سفيد از لا به لاي برفي كه پر شتاب ميباريد رفت تو جلدش، پا شد از خود برف را تكاند، و سوتزنان از كنارمان گذشت.
۸-۳-۱۳۸۵ رشت آخرین ویرایش۱۵ -۳-۱۳۸۷ رشت
|