بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران                كز سنگ ناله خيزد روز وداع ياران

مرگ 

 از قرار

 پاره سنگي بود

 و ما نمي دانستيم

شعر از زنده ياد شاپور بنياد

منصور بني مجيدي

آخرين بار ِ اثاثيه ي خانه را وانت ساعت 11 شب خالي كرد  هيچ كارتني باز نشد ، نان و كالباسي خورديم كه برويم آماده شويم براي خواب .همسرم و بچه ها هر كدام  ضعف آورده و كناري افتاده  كه حدود ۱:۵۰ بامداد ۱۱ تير ماه اس ام اس بهبود( داداش زاده داماد منصور) هم براي من و هم مزدك  رسيد. مي شد از فحواي كلامش دريافت كه منصور رفت... عجب زماني! كوفته و داغان تا صبح نخوابيديم ، به بهبود زنگ زدم و نه ديگر به كسي. نمي خواستم همسر و فرزندانش را با صداي گريه بشنوم. من  از وقتي منصور بد حال شد نديدمش،  چرا چون نمي خواستم منصور را تكيده ببينم. منصور را مثل هميشه تنومند و سرحال مي خواستم،  اصرار خانواده هم حريفم نشد تا به ديدنش در آن وضع حالي بد برويم. حالا بچه ها زنگ مي زنند از همه جا:  دكتر جوزي ، و فرامرز سدهي و... آنها كه لابد تا ساعاتي بعد از اس ام اس مزدك با خبر مي شوند. منصور  رفت و آستارا   با خاطره هايش ماند براي فرزندان من و منصور كه با هم بزرگ شدند و. حالا مي ماند كه  به سيما عزيزم تسليت بگويم به پريسا و شهره و به امين و شهريار و بهبود . كه اين  دو تاي آخري داماد هاي با غيرت منصور اين روزها كارهاي بزرگي دارند. و امين كه بايد مراقب بيشتر مادر باشد . مي دانم اكنون منصور بني مجيدي  در پرديس ديس در ديس فريشتگان دارد به ما زمينيان مي خندد. اين نوشته را با تكيه كلام منصور به پايان مي برم .پسر مواظب خودت باش. 

غزل خداحافظی 

 

ديرگاهي ست ....

در انتظارِ غزل خداحافظي

به صف ايستاده ام

باور كنيد! ...

هرگز، از نردبانِ خشتِ حرف

بالا نرفته ام

 قسم به چشمانِ پر ستاره ي سيما دروغ نمي گويم؟!

اما، بذرهاي دردهايِ بزرگم را همه جا پاشيده ام

سالهاست... يك سيرك، به اندازه تمام حيوانات وحشيِ زمين

رقصيده ام

حالا براي سكوتِ محض آماده مي شوم

ولاشه ي سنگين را، براي شما به امانت مي گذارم

تا : پشتِ كوههاي بلند

زيرِ سايه يِ سروِ جوان دفنش كنيد!

باور نمي كنيد؟!

شايد دير نپايد

ودر نفرينِ دايمي ...

با فشارِ خونِ بالايِ خود بميرم

و تو نيز نشسته اي تا مرگِ ناگهاني مرا بتماشا بنشيني

 

دوستان؟!

يك تكّه چمن به من قرض دهيد

تا بلوغِ مردنم را،روي آن جشن بگيرند

مطمئن باشيد كه از صراحتِ آتشِ جهنم

هيچ نمي ترسم

اما گريه ي شيرينِ دوست را كمي دوست مي دارم

گاهي در قطره قطره باران

آه... مي كشم

و گاهي در گرداب فاصله ها آب مي شوم

خيال مي كنم

كوچه هاي بظاهر شاد

براي تمسخرِ من كف مي زنند

هر چه تلاش مي كنم

موضوع " اين " شعرم نمي شوم

دوستان؟!  " يك پيرهن كتاب به من قرض دهيد "

و شانه هايم را خوب بالا بگيريد ...

حتي مقداري از خودم بالاتر

واژه هاي سر سپرده ام را به زيبايي اصلاح كنيد

اگر خواستيد ...

حتي زبانش را ببريد

يا:

دهانش را گِل بگيريد

توكل به خدا

مختاريد

 

سالهاست ... پشت ثانيه هاي زمان

پنهان مي شوم

مي دانم كه ديگر تيركِ چادر شعرم به پا نمي ايستد

" كودك دلم به اندازه ي تمام حروف الفبا "
رشد كرده است

ديگر جاي ماندن نيست

هيچگاه ، ماه به دلخواه خويش

" توي " دستم نبوده است

و هر چه در خيال خويش " گيسو " مي بينم

پريشانش مي كنم

پريشان تر از سينه ي سفيدِ همين كاغذ

باري:

با كفش هايِ " گشاد و تنگِ پدر و پسرم "

سالهاي دراز...

در جاده هاي هراسِ شعر و زندگي

با سرعتِ تند و كند ...

دويده ام

اكنون ، تمام راه هايم خط به خط شده اند

دلم برايِ حرف هايِ خوبِ همه...

لك زده است؟!

 اما " تو " غصه مخور!

هنگام رفتنم

تمامِ ستارگانِ " زمين " و آسمان را

به نامِ تو مي كنم

حتي: آن ستاره ي پنج پري كه به خونِ خودم آغشته است

چرا كه:

خورشيدِ منورِ عشق

برايم

از دريچه ي چشمهاي تو طلوع كرده است

 

اي كه بدنبال از پاي، افتادنم هستي ؟!

اجاقم هنوز گرم است اما كمي سرد؟!

جمعي از گلهايي كه دوستشان مي داشتم

اكنون ، در صفحه ي سپيدِ سينه ام

مسخ گشته اند

باري: به رسمِ يادگاري

قلبِ مجنونم را به تو تقديم مي كنم

بعد از من ...

لحظه هاي آب و آبرويم را پاس بدار!

شبِ تدبير ...

چندان به گريه ي نامرد،راه مده!

اگر خواستي

خود را به آغوشِ باد و بارانهاي پاك بسپار !

هرگز ، تاب بي مهريت ، را ندارم

مي ترسم شاخه هاي ترد

خيالات چندين ساله ام

به يكباره بشكند

 

آيا شنيده اي كه مردان مرد

ايستاده مي ميرند

اگر چنين اتفاقي برايم افتاد

چندان نگران نباش

زندگي را كنار مي گذارم براي تو

نه براي هيچكس

تا خود بتنهايي

به دانايي ابدي خاك بپيوندم

دوستان ! سمفوني آگاهي خاك را

سالهاست به خوبي

به مورد اجرا گذاشته اند

تا اكسير عشق را يافته اند ...

 

از تو و گلهاي زيبايت

بسادگي دل نمي كنم

چرا كه : سبزينه ي نگاه تو

يادآور " سپهر " زيباست

خيال نكن كه " پريسا "يت را نمي گويم

 بدانكه " شهره "ي شهرم

" امين " اين وطنم

هنوز هم از پلك برفي خورشيدت

" شهريار" ي مي جوشد و

" بهبود"ي حاصل مي شود

كه هر دو الحق ...

لايق گلهاي پاك ما هستند

اي عزيز !

ستاره هاي اشكت را پاك كن !

اينك ، من در گستره ي خاك

كمي به بيابان رسيده ام

تنها يك برگ گُل

و يك "علف هرز" برايم كافيست

به ره توشه ي ديگري

بي نيازم

بعد از اين ديگر لازم نيست

دگمه هاي ويران پيراهن

پاره پاره ام را بدوزي ؟!

مي داني : كه ديريست

تصوير بي شكيب مرا

از قاب زندگي ...

كش رفته اند

 

امروز ؛ شعرهاي سپيدم همه

بوي تند كافور مي دهند

و تنها تو مي داني كه ديگر

" آلبوم لبخندم " خيلي كهنه است

نمي خواهم همسفر مجبور آخرين كوچم باشي ...

وگرنه ، به تمنّا از تو تقاضا مي كردم

مرا هم بگذاري گوشه ي چمدانت

امروز براي لرزش بي امان لبهايت

ترانه اي غمگين مي شوم

امروز براي آخرين بار

ترانه ي دلتنگيم را مي سرايم

و در باغ نيمروز عاشقي

تا ابد

دفن مي شوم

شايد :

تا رستاخيز ديگر

كنار ساحل چشمانت

به انتظار بنشينم

و شايد هم ...

كبوتران وامانده ي روزگار ...

سراغ مرا از تو بگيرند

بگو : كه او ، از خود خويش

خيلي گلايه داشت

و پيوسته به برادر سفر كرده ي خويش

مي انديشيد

فصلهاي بسياري ، اشكهاي

جاري و يخ بسته اش را

بتماشا نشسته اند

و بسياري از عزيزان

كه از رگ و ريشه دوستشان مي داشت

در كمال تعجب مي گفت :

" ديريست انگار از من متنفرند "

و حتي به شاخ و برگ جوان خويش

دستور مي دهند

كه به روي من خراب شوند ؟!

اما دوباره سوگند مي خورم

كه من ، مسافر بي باك هر سپيده ام

راهي كه از براي پايان من

آغاز گشته است

تا من چقدر

به گورستان ... باقيست

اي بلبلان خوش الحان باغ زندگي

با آنكه شاعرم ؟!

اما : " قفلي عظيم بر دهن خاك بسته ام "

و اكنون ، " موي سپيد ، روي نگاهم نشسته است "

باري :

در آخرين تشنّج اين مرگ و زندگي

سنگم ... سنگ ؟!

سنگ دلتنگ

سنگي كه زاده مي شود

از گوشت و استخوان

در سايه روشن

تابوت زندگي

 

منصور بني مجيدي / آبانماه سال 1380 / از كتاب بهاري از خاكستر پائيز / چاپ 1381