یک شعر تازه ( مترسک من)از علی رضا پنجه ای
مترسك ِ من
مترسكها و
غروب را
گذاشته ام سركار
سر كارها را:
بشويد مترسك همه
باشيدمواظب
فقط
نرينند كلاغها
هيكل تان را
نخوريد تكان
ميزنند سنگتان
ميكنند هوتان
ميكند قرمز
آنقدر ِ همهي آفتابها
پارچهي سياه ِ صورتِتان
كلاهتان
حصير ِ لانهي پرندگا ن
بزن حرفي !
بگو چيزي !
شده اي تو هم مثل ِ درست
شعر ِ من
اذان ِ وقت
مادرت
ميكند سياه حنجره اش را
ــ افتاد تو خودت نفرين
وق زده و آبدار
حالا
ميخواهي
كني نفرينِ
ويلچرنشينها را ؟
بكن!
... اما...
بزن فريادي
مخواه دست ِ كم
كنم فكر
خوابيدهاي
هميشه براي...
آخر ِ تصحیح: ۲۵ مهر ۱۳۸۷
+ نوشته شده در پنجشنبه یازدهم مهر ۱۳۸۷ ساعت 12:25 توسط علی رضا پنجه یی
|