چهار شعر از بهار :

 

 آواز بهار


تو مي خواندي
بهار سر مي رفت
و امتداد دست هاي من
با بهار مي ماند
وقتي نسيم پر شاپرك آورد
پرستو ها شنيدند
و كنج ايوان
از آواز بهار خالي ماند

 

۲۸-۱۱-۷۰ 


 

خبر


خبر كه آمد
بهار راهي شد
چشمهاي تو برگ افشاني كردند
شبنم چكيد
نام ها از شناسنامه ها بيرون شدند
خنده هايم را كه باد برد
لبهاي منجمدم باقي ماند
و ديگر كسي نام مرا به خاطر نداشت


۳-۸-۷۰

 

دروغ سيزده


. . . عيد 
           آمد و
                  رفت . . .


۱۵-۱-۸۱

 

نوروز سالخورده


نوروز باستاني
با دم مسيحا
و عصاي موسي
با پشت خميده
هر سال
به خانه مان مي آيد
سالخورده اي
كه با مشتي شكوفه
چنين كودكانه شادمان مي كند .


۲۴-۱۲-۷۶


تصادف

 

زير اتوبوس گلويم
كودكِ بغضي
زير گرفته ام

همهمه (خوره اي از درون)
و آژير و سوت پليس (بيم و دلهره از بيرون)
آه من سرخورده از سرنوشتم
گريستم

از اين تصادف هيچ گزارشي واصل نشد
سرِ آخر همه خنديدند
هم در اتوبوس
هم در هياهوي خيابان وشهر (بيرون)

 

۱۴-۱۱-۸۰



مستي

 

خيس باران
من و چتر
تو و باران
دوان دوان سوي خانه
چترِباز ، دوباره غنچه
باران هنوز ...

بيرون پنجره ترانه خوان
طاق باز
بي كلامي هيچ در بستر
نگاهِ ما           ترانه ي باران
خيس
بي باران و چتر
ما
از هياهوي عشق!

 

۶-۱۱-۸۰

بازار ماهي فروش ها

 

سري با زار مي زنم
ماهي هاي درياي كودكي ام نمكسود و دودي
و ماهي هاي امروز تو فرزندم
همين هاست كه  ديشب از دام صياد
به سيني هاي مدوّر ماهي فروش ها رسيده
و   فرزندِ فرزندم
ماهي هاي درياي تو هنوز آزادند

 

۱۵-۱۰-۸۰

كريسمس پابرهنه ها

 

تمام سلول هايم انفرادي ست
من حق ندارم
تمام راه بي راهت بگويم
امشب خدا حتماً به زير شيرواني سر مي زند
امشب برف مي بارد
به كاج هاي رنگارنگ بالادست نگاه ! . . .

 

۱۵-۱۰-۸۰

از بيستون

 

مستت نمي كند اين ترنم سبز ؟
حالا بشين . . . پاشو
فردا الاكلنگت سوار مي كنم
دسته ي جلويي را بگيري
نمي خوري زمين
كيف كن!
كيف دارم مي كنم
مستي عالمي دارد كه مست باشي نمي فهمي
مثل شعري كه اگر فهميدي ديگر شعر نيست
بايد احساسش كني
گاهي هم اگر نكني

شعرِ تر است

بالا . . . پايين
اين الاكلنگ بازي
چه شيرين است
فرهاد!

 

۱۳-۶-۸۰

مسافر

 یکی برساند به نخستین قهرمان آرمان خواهی ام دهقان فداکار

من كجا نمرده ام
كه تو آن جا تولد يافته اي
من كجا نمرده ام

بيا و پيراهنم را به آتش جان بيفروز
ريز علي من !
اين قطاري كه مي رود رو به نيستي
كوپه هايش روزها و شبان بربادرفته ي
زندگي شاعري ست
كه تو نمي گذاري پايان بگيرد
ريز علي من !

۱۷-۴-۸۰



حكايت 1

 

يكي دست هايش را ماليد به هم
ها . . . كرد
- چه زمستان سختي!
شبگردي زير طاقي مغازه ها
از پهلويي به پهلوي ديگر جنبيد
باک روغني كه منقل بي خانمانهاست
بي جان شده بود
مثل مردي كه مستي اش پريده بود و
ها . . . كشيده بود

 

۱۳۷۹

دلتنگي دنيا

 

تو كه چشمهايت را ببندي
قلب بنفش من نمي زند
و من اينجا
گوشه ي دلم را
با هيچ دلتنگي دنيا براي تو عوض نمي كنم
ديگر فراموش!
خاموش !
فراموش مي شوي
بخند!
دنيا نيز روزگاري زيبا بود

۱۱-۸-۷۸