شعرنامه ای تازه با نام دل گویه از علی رضا پنجه ای
شعرنامه
دل گویه
ــــــــــــ
خود را برداشتم که تو باشی بی معرفت!
دنیا اگر روزی تمام شود تقصیر توست
می دانی؟
آرزوهایم را این شب عیدی داده ام گرد روبی کنند
۲۷ امرداد ۹۰ خورشیدی که به آید
۵۰ سال می شود که گذشته آب از سرم
که دل ام را خوش داده ام به آرزوهام
راستی اخیرا پی برده ام که فکر مرگ عذاب دامن گیری ست
که دست نه می کشد از میان ساله گان
هرچند مرگ اگر بی پیش زمینه و پس زمینه باشد
درست مانند سیبی که از شاخه جدا می شود
اول خودت می فهمی بعد دیگران ات می بینند
هم این طبیعی ست
خوابی که بدون بیداری ست
عذاب جسم متعفن ما هم برای ماترک می ماند
و البته ما ـ خیل شاعران ـ
دست نوشته هامان هم از جسم مان عذاب آور تر می شود برای ماترک
پس من که مردم بدانید
لابد به رستگاری رشک برانگیزی رسیده ام که مپرس!
فقط بیم آن دارم که تا آن زمان نه توانسته باشم
پوزش طلب کنم از خواسته یا ناخواسته گزند دیده گان ام
به تقصیراتم وامگذاریدم
اگر بده کار کسی نه باشم
لااقل بده کار این وجدانم بی محکمه که هستم
و معصوم هم که ...
خنده ام می گیرد من و این همه عصمت!؟
اشتباه آمده اید جانا!
مشترک مورد نظر از زمان تولد تا کنون هیچ وقت در دست رس نه بوده است!
همیشه بده کار دل ام
با احساس عشق
اگر دوستم نداشته اید
پی عشق نه بوده ام زورکی
آی مردم! عشقم به شما اگر چه یک سره مایه ی دردسره
انگاشته ام انگار تو یک ترانه از رادیو دریای تابستان آن وقت ها تو گوشم بوده
یک نفر که با صدای سوخته می خواند:
" آخه عشق یک سره مایه ی درد سره"!...
تنها گناه کبیره ی روزگارم مجنون شما بودن است
و باور کنید ــ از فکر مرگ ــ در این دم مستی
سوگند به عشق که سن و سال نه می شناسد
من عاشق عشقم
در عشق همیشه معشوق بودن
آرزوی محال م بوده که نه شد!
هی! شتر این شانس لاکردار! هی!...
همیشه سعی ییده ام اگر چه بی حوا آدم را رعایت کنم
شان آدمیت که زیبایی نه داشت! داشت؟
می گویم سعی کرده ام
پس می شود لطفا بی مذا ئقه از من بی مناقصه و مزایده کنید به نیکی یاد و
سلیقه را بگذارید برای سلیطه گان کارپرداز!
نه داشته ام از شما هیچ مضایقه ب
بنابر آن پلشتی هام را به پوزشم بپوزشید
آخر مگر نه آکه آدمی زاد از آنِ پرتاب شدن به تاوان وسوسه ی حوا
دو نقاب داشته : یکی نیک سرشتی و آنِ دیگر دیو سرشتی؟!
من مانند آن حکومت گرم که پیش از آن که مرا نه خواسته باشند
خود خودم نه خواسته ام
باورم دارید من پیش از خود همیشه به شما فکر یده ام ــ پوزخند حضار! ــ
فکر می کنم من تَر، تَر، تَرین ِخوش بخت در سرزمین تیره بختان َم
دشمنی بیش نی ستم
چندان که تیره روزی ِ سرزمین ِ خوشبختی را آماج پیکان خویش نموده اید
من ناگزیــر ِ خوشبخت بودن ام
دارم خودم را از خیال هستن می رهانم
آخرین صدای نفس هام را می شنوید؟
کاش زمانی بمیرم که دیگر فرشته ی الهام به سراغم نه آید
آن زمان به ترین آن زندگی شاعری ست که ملک الموت صداش کرده
ــ : هی! رفیق! نقاب ها رو تحویل بده! بازی تمام شد
چیزی نه مانده که پرده به افتد.
هنگام رفتن است!!
و من دعا می کنم بتوانم به خودم بگویم:
ــ دیگر تمام شد ــ به اصل خویش باز می گردم
وصل می شوم*1
و روی سنگ مزارم مهم نی ست که چه بنویسند
با نسق یا شکسته و یا هر دو :
بیست و هفت اَمرداد یک هزار و سیصد و چهل خورشیدی
بعد امضایم که شکل گرافیکی نامم است
و بعد به همان خط ِ تولد، مرگ ام را!
_یعنی که ثبت با سند برابر است!_
و آخر ِکارنامه به آید:
بعد ، شاید دو باره چاپ دومی هم در کار باشد
کسی چه می داند
شاید برای بازی از این کلاه ِ شعبده خرگوشی دیگر بیرون زند
و...
" شاید که خورشید دوباره با تو به آید
پنجره باز است نازنین!*2
-----------------
۲۱ اسفند ۱۳۸۹
پی نویس:ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*1 انا لله و انا الیه راجعون( هرکسی کو دور ماند از اصل خویش/باز جوید روزگار و.صل خویش)
*۲شعر کوتاهی از مجموعه ی همنفس سروهای جوان/1366 /ناشر مولف با سرمایه ی هنر و
ادبیات کادح