دق الباب داستانک از علی رضا پنجه ای
بر کوبه ی مردانه دق الباب کردم. صدایی از آن سو پرسید: کیستی سیاهی؟به پاسخش برآمدم: مرد! بی درنگ گفتا : خود نیک دانی در خانه اگر کس است، یک حرف بس است. پساپس گویی این بار به کوبه ی دل دق الباب کرده باشم به دل گویه ای با خویشتن خویش گفتم:خلوت گزیده را چه حاجت تماشا؟
در کوچه های یادایاد گم گشته گی را بهترین التیام بار تلخ زبانی یار یافتم. در خویش بسیار گریستم که یار در خانه و ما گرد جهان می گردیم؟
کلید بر قفل چرخید و هرزه درآیی به فراموش خانه ی باطن وا نهاده شد.
بیست و دوم فرودین یک هزار و سیصد و نود خورشیدی.علی رضا پنجه ای
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و دوم فروردین ۱۳۹۰ ساعت 18:55 توسط علی رضا پنجه یی
|