یادداشت محمدطلوعی برای 50 ساله گی علی رضا پنجه ای چاپ شده در روزنامه ی آرمان
معلمِ اول
محمد طلوعی- شاعر و نویسنده

امروز شانزده سال از آن روز میگذرد، یعنی میتوانم سنم را به دو نیمهی مساوی تقسیم کنم از آن روزی که به دفترش رفتم.یعنی او دقیقن معلمِ نیمی از زندگی من بوده.روزی که به دفترش توی شهردارِی رشت رفتم،شعری گفته بودم با قافیهی بهار میآید یک چیزهایی توی همین مایهها. شعر ناقصِ بی دست و صورتی بود، بیشتر آهنگ بود تا مضمون و بدیع و عروض.چیزی نبود که چیزی باشد فقط قربانِ فاخته را که معلم تاریخمان بود ذِله کرده بودم بس که هر جلسهی کلاس تاریخش بلند میشدم و از همینجور شعرهای ناشعر میخواندم و او هم که خسته شده بود فرستادم پیشِ علیرضا پنجهای.یعنی گفت شعرم را ببرم نشانش بدهم که لابد یکجوری علیرضای پنجهای ناشعرم را بکوبد توی سرم که از هرچه شعر و شاعری بیزار شوم.شانزده سالِ پیش، خوش خوشانِ یک روزِ آخر بهاری که امتحانهای ثلث سوم را داده بودم، درست وقتی نصفِ حالا سن داشتم دفتر شعرم را زیرِ بغل زدم که علیرضای پنجهای را ببینم. علیرضای پنجهای که فقط یک اسم نبود، کورسویی بود از جهانی دیگر،درِ بازی بود به دنیایی که همهچیز و همهکس اش با دنیایی که تویش بودم فرق داشت. زیر کتابخانهی ملیِ رشت، افشار رئوف را دیدم و دستِ او را هم گرفتم بردم.من و افشار با هم باشگاه ورزشی میرفتیم و او حتا همان ناشعرهایی که من میگفتم را هم نگفته بود(بعدها مجتبا پورمحسن را هم یک روزی همینجور اتفاقی بردیم پیشِ علیرضای پنجهای) از پلههای ساختمانِ شهرداری که بالا رفتیم و روی تختهکوبیها که پا گذاشتیم هرجور تصوری از علیرضای پنجهای داشتم جز آنی که دیدم. علیرضا پنجهای مردِ سی و چند سالهای بود،میانه بالا با صورتی گرد،سبیلی که آبخورهاش را تاب داده بود و جای شکستگی روی ابروش.لبخند جزو همیشگی صورتش بود و در میهماننوازی و بذلِ دانستههاش یگانه بود.(فعلهای ماضی فقط برای شرح آن عمرِ رفته نیست،در نعتِ استاد است که هنوز لبخند و میهماننوازی و جای شکستگیِ رووی ابروش را نگه داشته،هر چند الگوی تاسی پیشروندهی مردانه موهاش را تنک کرده و شکم اش گلابی شده.نمیخواهم چیزی بنویسم شبیه مراثی،علیرضا پنجهای هنوز زنده است،تازه در آستانهی پنجاه سالگی است و هنوز شعرهاش جوانتر از سالهایی است که بر او گذشته) من و افشار رئوف رفتیم لرزان و دست به سینه نشستیم و بعد از معرفی و دادنِ آدرسِ قربان فاخته که ما را فرستاده و صاحبامتیاز مجلهای بود که پنجهای سردبیرش،دست و پامان را دراز کردیم و چای خوردیم.علیرضای پنجهای گفت «خوب یه چیزی بخون» من با کمی خشکی دهان و ترسِ تازهکارها که شعر میگویند،به دهانِ افشار نگاه کردم و به دستهای پنجهای و یکی از ناشعرهام را خواندم و وقتی تمام شد منتظر ماندم.معلمِ اولِ من،علیرضا پنجهای(از همین لحظهها بود که معلمیِ آقای پنجهای بر من شروع شد همین وقت که ناشعرم را میشنید،همین وقت که صبوری میکرد،همین وقت که قندان را از جلویش برنمیداشت پرت نمیکرد سمتِ من همین وقت که ساعتِ اداری تمام شده بود و به خاطر ما دو تا نوجوان روی صندلیاش نشسته بود) سرش را گرفت سمتِ افشار و گفت «تو چیزی نداری بخونی؟»
افشار گفت دفعهی دیگر میآورد و راست گفت دفعهی بعد با شعر آمد چون علیرضای پنجهای بعدِ شنیدن ناشعرِ من و دیدنِ وضع افشار برای ما از شعر گفت.از سعدی از نیما از نصرتِ رحمانی از محمد حقوقی از رمبو از پاسترناک از ناظم حکمت از نرودا و حتا یک دو جمله از خودش نخواند.برای ما از شعر گفت بی اینکه خودش را توی سرِ ما بکوبد،برای ما از شعر گفت بدونِ آنکه استادیاش را به رخِ ما بزند و راست گفت دفعهی بعد افشار با شعر آمد و راست گفت ناشعر بعدیِ من بهتر از ناشعرِ قبلیام بود.
علیرضا پنجهای که حالا نیمی از عمرِ من بر من منتِ معلمی دارد، اولین درس اش را همانجا و همانوقت به من داد،گوشدادن،صبوری کردن و مناسبِ حال و در وسعِ شنونده حرفزدن(هر چند که من نه بعدها نه هنوز این درسها را به کمال نیاموختم).
ولی این همهی علیرضا پنجهای نیست.یعنی همهی او معلمیاش نیست،برای من او شاعرِ یگانهای است،شاعری یگانه چون کشفِ شخصیِ من است،کسی به من پیشنهادش نداده،کسی برایم شعرهاش را نخوانده.من کاشفِ علیرضا پنجهای بودم در خلوتِ خودم.
ولی این همهی علیرضا پنجهای نیست.یعنی همهی او چون معلم من است و چون برای من یگانه است،نیست،شعرِ علیرضا پنجهای همیشه استیلا گریز بوده،چه استیلای قدرتِ زمانه،چه استیلای روشنفکری،چه استیلای شکلهای قالب شدهی شعری.من با علیرضا پنجهای بود که بیژن کلکی را شناختم،با او بود که یدالله رویایی را شناختم،با او هوشنگ چالنگی را با او بهرام اردبیلی را با او بیژن جلالی را با او منوچهرِ آتشی(امروز اینها اسمهایی آشنایند برای شاعران و ناشاعران ولی من از روزهایی حرف میزنم که هژمونیِ شاملو در شعر هر جورِ دیگری را از شاعری تکفیر میکرد،نه این که شاملو بخواهد یا جریانی را رهبری کند که باقی جریانهای شعر را نابود کند.شعر آدمِ بلندبالایی داشت که در آستانه ایستاده بود و جلوی هر جور نوری را میگرفت)با علیرضای پنجهای،شعرش و توصیههایی که برای ما شاعران جوان داشت،من شعری را شناختم که استیلا ناپذیر بود.
ولی این همهی علیرضا پنجهای نیست.یعنی همهی او چون معلم من است و چون برای من یگانه است،و چون در شعر و عمل استیلا ناپذیر است،نیست.علیرضا پنجهای تمامِ عمرش را برای فرهنگ کوشیده،شاعر روزنامهنگار،سردبیر هنری،مشاورِ فرهنگی و هزار جور صفت و مضافی که به فرهنگ بچسبد،بوده است.علیرضا پنجهای در آستانهی پنجاه سالگی از جمیع بسیاری از آدمها که کارِ فرهنگی کردهاند پرکارتر بوده و در این عمرِ فرهنگی که درازتر باد،همیشه،همهجا گوش داده،صبور بوده و به اندازهی وسع ِ شنوندههایش حرف زده است.