مجله بخارا > شماره ۵۵ > شعر فارسی > صفحات ۲۵۳ تا ۲۵۳
غزل كهنه
شاعر ه.ا سايه

ندانمت كه چو اين ماجرا تمام كنى

از اين سراى كهن راهى كجام كنى؟

 

در اين جهان غريبم، از آن رها كردى

 كه با هزار غم و درد آشنام كنى.

 

بسم نواى خوش آموختى و آخر عمر

صلاح كار چه ديدى كه بى نوام كنى.

 

چنين عبث نگهم داشتى به عمر دراز

كه از ملازمت همرهان جدام كنى.

 

تو خود هر آينه جز اشك و خون نخواهى ديد

گرت هو است كه جام جهان نمام كنى

 

مرا كه گنج دو عالم بهاى موئى نيست

 به يك پشيز نيرزم اگر بهام كنى.

 

زمانه كرد و نشد، دست جور رنجه مكن

به صد جفا نتوانى كه بىوفام كنى.

 

هزار نقش توام در ضمير مى آيد

تو خواستى كه چو سايه، غزلسرام كنى

 

لب تو نقطه پايان ماجراى من است

بيا كه اين غزل كهنه را تمام كنى.