روزگار نامراد شعر و علم / داستان پر آبچشم یک شاعر ، علیرضا پنجهای
روزگار نامراد شعر و علم
داستان پر آبچشم یک شاعر
ضمیمهی فرهنگی #روزنامه_ایران ، #علی_رضا_پنجه_ای ، دوشنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۱
هــر آدمی روزهای ســختی در طول
زندگــیاش خواهــد داشــت، انــگار
اجتنابناپذیر است، این تلخیها، و اما
این روزهای ســخت در زندگی 61 ساله
من کــم که نبوده، اگرچــه در این چند
ماه اخیر شــده: »یکی داســتان است
پــر آب چشــم«، من تهتغــاری خانواده
و یکی یهدونه پســر! در هشتســالگی
پدرم را که از دســت میدهم، پدری که
سال اول دبستان نام مرا پارسی، فرانسه
مینویسد در مدرسه انوشیروان تبریز که
مدیرش یک کشیش چاقوچله بود، پدر
خود از نخستین فارغالتحصیلان زبان
فرانسه در مدرســه عالی زبانهای خارجه
رشت بود. او در اوایل دهه بیست از این
مدرسه فارغالتحصیل شده بود و پیش
از اســتخدام در وزارت کشــور مــدرس
زبــان فرانســه در وزارت فرهنــگ بود.
شــاید علت پرداخت سهماه از حقوقش
برای کلاس اول دبســتان من بیارتباط
به علاقه خودش به زبان فرانسه نبوده،
او بهنقــل از خواهــرزاده ســوگلیاش
پروانهخانم، دوست داشت علیرضایش
قاضی شــود، که خب نمیدانســت که
هشت سال پســامرگش آه مظلومیتش
ِدامنگیر پسر رضاخان میشــود، و
پسرش انقلابی میشــود و بعدها
کلی برای تحقق آن هزینه میدهد، اما
نوه پســریاش دستکم وکیل میشود
تا آرزوی پدربزرگ را کمی توانسته باشد
محقق کند.
داشــتن مشــاغل کاذب و فقــدان
کار همســنگ با شــخصیت و موقعیت
اجتماعــی و هزینه زندگــی گریبانگیر اغلب جوانان بود که ناخواسته جنگی هم به کشور انقلابیشان تحمیل شده بود، او هم از این
ســبب. ازاین رو مدام چرخه زیســت ما از روال و
زنجیــره و دندانــه بیرون زده و اســباب
زحمــت ما میشد؛ هم از این رو در
۵۲ سالگی هشتســال زودتر از موعد
بازنشســته شــدیم، از بس به ما خوش
میگذشــت و البته زمانی نگذشــت که
شــدیم ســردبیر دوهفتهنامــه دوات که
صاحبامتیاز و مدیرمسوولش پسرمان
بــود، و چهقــدر دیر ما شــدیم صاحب
نشــریه! زمانــی که دیگــر کلک و پرمان
بالــکل ریخته شــده بود و تحریــم و ده برابر
شــدن قیمــت کاغذ مــا را کــه از ابتدا
سوبســید میدادیــم، بــرای ماندن در
اتمســفر فرهنگی و اجتماعی بین سالهای ۹۴ تا ۹۸ و انتشار
نشــریهای که حالا دیگر با پاندومی قرن هم بُر خورده بود و درآمــدی هم کــه بههیچوجــه
نداشــتیم، بنابراین نســبت به هزینه سرسامآور
نشریهای که میخواســت برای مردم و
قشــر فرهنگی بماند و از سنگلاخهای
پیش رو بلکه بتواند راه باریکی دست وپا
کند تــا بی هیــچ شــایبه و حاشــیهای
به کشــف اســتعدادها و انعکاس آرای
شــاعران، نویســندگان، هنرمنــدان و
فعالان زیســتبوم و فرهنــگ زادبومی
بپــردازد. هم از این رو درصدی از درآمد
کل اعضای خانواده را اختصاص به کار
فرهنگی عامالمنفعه داده بودیم، اما در
دو ســال پیش دیگر چنین توانی باقی
نماند بــرای ما که بتوانیم دســتوپایی
در ایــن مکارهبــازار هزینههای هنگفت
بزنیم. خاصه با افزایش قیمت کالاهایی
کــه اولویــت اول و لارمــه ســبد زندگی
روزانه خانواده بود.
و امــا خبــر از خــود خــودم: جانم
برایتــان بگوید که آن تلخی یادشــده
در اول متــن، از بهمــن ســال ۱۴۰۰
حادث آمد تا هــر بلایی که فکــرش را
نمیکردم، ســرم هوار شود و ســبب بشــود
در ۲۱ اســفند ۱۴۰۰ در بیمارســتان
لبافینژاد با تشــخیص سرطان بدخیم
کلیــه، کلیــه راســت و ملحقاتــش را
برداریــم؛ در واقع نفرکتومــی رادیکال
کنیــم و خبچون در رشت فــوق تخصــص اورولوژی
که نه از گلســتان نشان داشــت و نه از
قداست نامش اثر، پیشنهاد بیشرمانه داد که:
جســارتن ۶ میلیون تومان بایــد بیاورید
نقد و نه با کارتکشــیدن تا ســپس ۱۸
اسفند عملتان کنم در هتل بیمارستان
رشــت، و آنلحظه بدترین لحظهی زندگیات بود و طوری که همهاش با خودت تکرار میکردی یعنی میشود خواب باشم و از خواب که پا بشوم نفس راحتی بکشم؟ اما واقعیت تلخ بود و جناب ناپزشک بهناچار ســرطان بدخیم را از روی
سیتی اسکن زد تو ســرت تا گیج شوی در بیکسی خود، او کاملن حرفهای توانسته بود جو را مدیریت کند به نفع آنوقت که بگوید به تو آن زمان که بی هیچ سرمی از مقام آدمیت و سوگند زیرپا لگدکوب شده آماده شده تا نان
فانتزی ســفر خارجهاش را بزند تو قاتق
ســرطانت! شــنیدن بدخیمی سرطان
همسرم را سرخ کرد و گیج دور خودش چرخ میخورد، میشد این را از بیقراریاش فهمید، گفتن اینکه شما یک تودهی بدخیم تو لگنچهی کلیهی راستتان دارید که باید عمل شود یکطرف و بدتر از آن آن پیشنهاد بیشرمانه هوار شد تو سرم، اگرچه میدانســتم علت کمکردن وزنم
نباید بــه قــرص دیابت ارتباط داشــته
باشــد، اما پزشــکی کــه در ویزیت اول
ویژه نوروزی »دوات« که روی جلدش تصویر شــاعر نامــیه.الف.سایه( ابتهــاج) و کتــاب 《عشــق اول》
مــن پرفروشترین کتابم تقدیمش شده بود لابد بهاندازهی کافی با زمان داشت تا با شــخصیت
یــک خدمتگــزار بیادعــای فرهنگی
آشــنا شــده باشد، راستی را شــرم نکرد از مطرح
کــردن زیرمیزی! آن پزشــک بداخلاق
کــه میگفت عمل ســنگینی اســت و
سهســاعت ونیم در اتــاق عمل خواهید
بود، نبود در تهران وقتی من شــش ونیم ســاعت
در اتــاق عمل بودم و ده ســاعت جمعن
با احتســاب زمان ریــکاوری که پس از
آن با حالی نــزار وارد بخش مراقبتهای
ویژه 《آی.سی.یو 》شــدیم و بعد سه روز
در بخش جراحی اورولوژی، ســنگینی
عمل را به محض انتقال به آی.ســی.یو
دریافتم.
شــب اول گویی در قعــر جهنم بودم
اما پرســتار که فرشــتهای بهنــام آقای
گلچشــمه فریادرس همه بود و شــگفتا
که من در رشــت و تمام دنیا با پزشکان
بزرگواری آشــنا هســتم که آبــروی این
صنــف هســتند، اما در تهــران تا رشــت و
بالعکس تا اکنون مدام از اســفندماه از
این دکتر و متخصص به متخصص دیگر
و این آزمایشگاه و آن مرکز تصویربرداری
و ســونوگرافی بــه آن دیگــری در تردد
هســتم. دسترسی به جراحم منوط به هزینهکرد سفر تا تهران است و وسیلهی ارتباط جمعی حتا مجازی نیست برای مواقعی که نیاز به مشورت هست، در این مــدت خوشــحالم که
خودم با مشــاوره دوســتان پزشــک دلسوزم در
کشــف بیماری ســهیم بــودم و ذرهای
نگرانی ندارم از نام بیمــاری، خودم در
شــعرهای چاپشــده در کتاب 《 عشق همــان اویم اســت》 با نــام 《وصفت 》
گفتهام «ســرطان منی »کتابی که سال
۱۳۹۳ توســط انتشــارات نصیرا چاپخش
شــده است. در حــال حاضر کلافــهام از این
همه بررســی کلیه دیگرم و ســایر اعضا و
اینکه با این نخوردنها چگونه ۲۱ کیلو
وزن ازدستشــده را میتوان دستکم
دو تا سه کیلواش را جبران کرد.
الان مشــغول نمونهخوانــی کتــاب
منثــوره »مســافرخانه بهشــت گیلان«
هستم که آن را به انتشارات دوات معاصر
سپردهام و شــعرهایم را که بیش از هزار
صفحه اســت با عنوان »سک سکهای
عاشقانه« مجموعه انواع شعر، چیستانه
و... که تحویل دوســت شاعر بزرگواری
در تهران اســت، تا ناشر بتواند فراخبال
از آن، شــعرهای موردنظر را اســتخراج
کند، بر اســاس آخرین تماسم با ایشان،
قــرار شــده اردیبهشــت تحویل ناشــر
داده شــود و البتــه حــدود چهــار هزار
صفحه شــعر و یــک رمــان نیمهتمام و
گفتوگوهــا و نقدونظرها و ترجمههای
پراکنــده در لپتاپــم منتظــر فرصت از
نقاهت بیماریاند تــا در عمر باقی بل،
بتوانم « هندســهی موج »، « نبش کوچه
تلفنچی » و چند کتاب دیگرم را تدوین و
به دست ناشر برسانم، و اما در نمایشگاه
امســال مجموعــه شــعر « از خویــش
میدوم » از انتشارات هرمز را خواهم داشت.
https://t.me/davat1394/12800
www.panjeei.ir
#روزنامه_ایران
#روزنامه_نگاری
#شاعر
https://www.instagram.com/p/Cdl7YvbKtQj/?igshid=YmMyMTA2M2Y=