لوگوی دو هقته نامه ی دوات

علی رضا پنجه ای سردبیر دو هفته نامه ی دوات گفت: به یاری حق دو هفته نامه ی دوات نیمه ی اول امرداد 94 منتشر خواهد شد. این دو هفته نامه به موضاعات فرهنگی و اجتماعی خواهد پرداخت.
روزنامه ی ایران شماره 5975 یکشنبه 21 تیر 94 ص8:
______________________________________________
كوتاه نويسي بهترين كارگاهِ شناخت شعر است
گفت و گو با علي رضا پنجه اي، شاعر، منتقد و روزنامه نگار ادبي
نويسنده: يزدان سلحشور
شاعر شناخته شده اي ست چه در حوزه شعر روشنفکري و چه در دهه شصت، زماني شاعر شعر کلاسيک هم بود اما از آن زمانها، چندسالي مي گذرد تقريباً سي سال! متولد 1340 است. احتمالاً جوان ترين شاعر دهه شصت بود که توانست با نشر شعر در نشريات روشنفکري آن برهه، به شهرتي ناگهاني دست يابد شهرتي که در دهه هفتاد با افول همراه شد. در حوزه نشر کتاب اما همچنان نام عليرضا پنجه ا ي در حوزه روزنامه نگاري ادبي شنيده مي شد و اتفاقاً بخش قابل توجهي از شاعران شعر دهه هفتاد، معرفي آثارشان را مديون نشرياتي هستند که او سردبيري شان را برعهده داشت؛ نشرياتي که در شهرستان منتشر مي شدند اما بازتاب کشوري داشتند مثل گيلان زمين. پنجه اي در دهه هشتاد، دوباره در حوزه انتشار شعر فعال شد و حتي توانست غيبت تقريباً يک دهه اي خود را در اين دهه جبران کند و براي نسل نويي که ديگر نام شاعران دهه هفتاد را هم به ياد نمي آوردند، بدل به نامي آشنا شود. او در دهه نود، همچنان شاعري فعال است گرچه در حوزه روزنامه نگاري ادبي، ديگر کمتر نامش شنيده مي شود؛ تا انتهاي اين دهه، شش سالي زمان داريم شايد دوباره شاهد فعاليت هاي چشمگير او در اين حوزه باشيم، اما هرچه هست او در اين حوزه حق آب و گل دارد.
شعر، زبان ديگر است
شما از شاعران دهه شصت هستيد و در ادامه اشعارتان مقدمه ساز شعر دهه هفتاد هم شد، به نظرتان تفاوتهاي شعر در اين دو دهه چه بود؟
اگرچه نخستين زمزمه هايم پاييز 57 با عنوان «سوگ پاييزي» منتشر شد، اما آغاز به حرفه اي گري ام درباره شعر از دهه شصت بود؛ کار در کانون پرورش فکري کودکان و نوجوانان(با توجه به عضويت دوران کودکي من در اين نهاد آينده ساز) به عنوان مربي فرهنگي و سپس مشغول شدنم در نشريه کادح و انتشار صفحه هنر و ادبيات در آن، به چاپ ويژه هاي هنر و ادبيات انجاميد، سپس فعاليت در انجمن ادبي ارشاد رشت، همه و همه مرا در کار شعر قائم به ذات تر کرد. بله من از دهه 60 با چاپ اثر در نشريات مهم و تاثيرگذار توانستم به عنوان نوآمده نظر سردبيران و دبيران بخش شعر و گفتوگوي ادبي بسياري از نشريات مورد وثوق شاعران و نويسندگان را معطوف به شعرم کنم.
شعر ما از دهه 60 با رويکرد به شعر آوانگارد دهه هاي گذشته مانند: شعر حجم، موجنو، شعر ديگر، شعر ناب، شيوه منحصر به فرد سهراب سپهري، عزمِ «برونشد» از سيطره مطلق زبان طرز شاملويي را جزم کرد تا خود را از زير سايه سلطنت بلامنازع شعر آرمانخواه و زبان فخيم و روشنفکرمحور سه دهه طرز شاملويي بيرون آورد، وقت آن رسيده بود تا عرفان و سوررآليسم (فرا واقعگرايي) سپهري به عنوان نماينده جريان آوانگارد و پيشرو شعر پس از انقلاب از سويي و شعر آرمانخواهي که تحت تاثير انقلاب و جنگ مطرح شد، روي ديگر جريان شعرنو فارسي ما را رقم زنند.
در واقع شعر ما رشد خود را در گرو همين برونشد از طرز شاملويي و بازيافتن جريانات پيشرو و آوانگارد دهه هاي گذشته با حفظ دغدغه هاي شعري پس از دهه شصت بازمي جست. شعر طرز شاملويي موسوم به شعر سپيد جاي خود را رفته رفته به تلاش هايي از اين دست داد که البته سهم شاعران گيلاني در اين تغيير بسيار پررنگ و تاثيرگذار بوده است من نيز تا سال66 هم چنان تاثيرگرفته از طرز شاملويي بودم، اما با انتشار شعرهايم پس از سال 66 در نشريات پايتخت و گروه نشرياتي که به صورت ويژه نامه، با حلقه دوستان منتشر مي کرديم، توانستم شعرهاي چاپ شده در نشريات را طي چهارسال66 تا 70 در دوجلد تدوين و با نام هاي «برشي از ستاره هذياني»(شعرهاي آغازيني که شاعر مي کوشيد حلقه هاي اتصال خود با طرز شاملويي را کمرنگ کند و تجربه هاي زباني جديدي جانشين اش کند) و«آن سوي مرز باد»(که توانسته بود با هايکو و طرح هاي مرسوم شعر ايران در حوزه شعر کوتاه مرزبندي کند) به صورت همزمان منتشر کنم، دو مجموعه اي که در مدتي کوتاه سر زبان ها افتاد و البته شعرهایش به واسطه چاپ در نشریات آدینه و... پیش ازکتاب شدن سبب شد تا مجله گردون توسط معروفي و کوشان با من 30 ساله گفت وگوي پنج صفحه اي داشته باشند.
در آن مصاحبه بود که اعلام کردم شرح حال و شعرهاي دهه 60 شاعران نوگوي گيلاني را در دست تدوين دارم که گفت وگويم نظر مدير انتشارات مرواريد را به خود جلب کرد. شعرهاي 4 ساله66 تا70 کم کم زمينه ساز حرکت جوان ترها شد. دهه شصت را دوره گذار بايد ناميد، گذار از سايه طرز شاملويي؛ شعرهاي «برشي از ستاره هذياني» و «آن سوي مرز باد » من و مجموعه 54 شاعر در «گزينه شعر گيلان» به خوبي نشان دهنده اين دوره گذار است. هشت سال دهه شصت درگير جنگ و سياست بوديم و اين دو مقوله ما را درگير آرمان خواهي مي کرد، اما دهه هفتاد دهه سازندگي و احيا بود، دهه اي که سروکله رايانه هاي خانگي پيدا شد، به ياد دارم در خانه استيجاري مان حمام و تلفن نداشتيم اما براي خريدن تلويزيوني 14 اينچ رنگي و ويدئو براي ديدن فيلم هاي سينمايي تاپ دنيا و البته نخستين رايانه ی خانگي کمودور که با برنامه DOS مي نوشتيم، پول جمع کرده بودم اگر مثلاً يک دفتر تلفن مي خواستيم به صورت رايانه اي داشته باشيم. خب رايانه با خود امکانات اينترنت را به همراه آورد و اينترنت، مانند برق شد مادر تحولات جهان ديجيتال. همين تغييرات براي تحول و توفير دو دهه کافي نيست؟!
اگر بخواهيد از لحاظ کيفي مقايسه کنيد، بين شعر دهه شصت و دهه هفتاد، کداميک را ترجيح مي دهيد؟ به نظرتان مخاطب عام، کداميک را ترجيح مي دهد؟
مخاطب عام البته هميشه نه يک دهه که چند دهه عقب تر از شعر و داستان و هنر روز است، پس مخاطب هميشه به گذشته و عادت دلخوش مي ماند. مسلم است که دهه گذار 60، فوندانسيون و زيربناي دهه دگرديسي70 محسوب مي شود، من به عنوان شاعري با خاستگاه مدرنيسم و خواستگاه آوانگارديسم مسلم است که به سال هاي دهه 70 که شاهد دگرديسي در شعر هستيم بيشتر اعتقاد دارم، اگرچه افراط و تفريط هست که براي سنت گرايان آرامش به همزن است، اما براي ما که به صورت حرف هاي به شعر مي نگريم جزء ذات و لازمه شعر است.
در شعر دهه شصت، چند نگاه و جريان بود که بيشتر شناخته شدند و اين ها جدا از شعر شاعران منفردي چون شما بودند که راه خودتان را از جريانات مرسوم جدا کرده بوديد.
شما و ديگرشاعران منفرد، تا چه حد از جريانِ کوتاه نويسي اين دهه که متاثر از ترجمه هاي نادرپور از شعرهاي اُنگارتي بود، تاثير گرفتيد؟
خب، درويش خصالي نسل ما عاملش بود. ما نقش گل را بازي مي کرديم و آنها گلاب، که بعضاً آب هم قاطي اش مي کردند و مصداق بيت لسانا لغيب: در کار گلاب و گل حکم ازلي اين بود/کاين شاهد بازاري وآن پرده نشين باشد! ما پايه هاي اصيل و نجيب دهه هفتاد را ريختيم و سفت کاري اش کرديم، جوانترها هم دنبال نازک کاري اين عمارت برآمدند، شما هم نسبت به نسل ما حدود کمتر از يک دهه فاصله داشتيد و مانند ما راه خود رفتيد و به ما نزديکتر بوديد، از کارنامه، جايزه نخستين کتاب شاعر جوان را هم که گرفتيد، چرا آن مدعيان جزء موفق ها نبودند، آنها که همسن و سال شما بودند، فرق آنان با شما که به ما نزديکتر بوديد اراده يک شبه ره صدساله رفتن بود و شما گام هاي پيوسته و رو به جلو را جاي گزين گسستگي کرديد.
از قديم گفته اند هر چپ روي يک راست روي هم دارد، برخي از اين مدعيان به شعر شعاري برونمرزي که فحاشي چاشني اش است گرويده اند، پس کو آن چند صدايي و پست مدرنيسمي که غلط يافته بودند؟!
اغلب کوتاه نويسي هاي من از همان ابتدا هوشمندانه، با هايکونويسي مرزبندي داشت، که نمونه هاي آن در «آن سوي مرز باد» هست، تاثير اُنگارتي هم، به صورت موکد نه! من بيشتر ازکوتاه نويسي هاي شاعراني مانند محمد زهري و کامبيز صديقي و تک بيت هاي شعر قدمايي خوشم مي آمد منتها تنها شاعري که روي شعر من تاثير گذاشته بود فقط شاملو بود که هوشمندانه در بيشتر شعرهايم، اثرش را کمرنگ کردم، البته در اين ميان از ذهن و زبان لائو تسه و کنفسيوس بيشتر تاثير گرفته ام. نسل جديد کوتاه هاي شعري من که در کتاب «عشق همان اويم است» آمده را شايد بتوان در پاسخ به دکتر عليرضا نيکويي عزيز(که در جلسه نقد و بررسي کارهايم در خانه فرهنگ گيلان نمي دانستند آنها را چه بنامند) چامک ناميد. بگويم تنها نمونه خارجي اين چامک ها(که براي پيامک هم در رسانه تلفن همراه مناسب اند] شعرهاي چند کلمه اي اُنگارتي به لحاظ کمي ست. ممنون که شما نيز اين مهم را دريافتيد چرا که بيشترين خويشاوندي چامک هاي من را مي توان تنها در شعرهاي اُنگارتي پي جست؛ البته من در چامک دنبال اهداف ديگري هستم و زيبايي شناسي زبان محور نيز در اقتصاد کلام مد نظرم است.
شعر گيلان در دهه شصت توانست در سطح کشور مطرح شود و در دهه هفتاد هم، بخش قابل توجهي از شاعران اين دهه، گيلاني بودند يعني برخلاف دهه هاي قبل تر که شعر گيلان تنها با چند تک چهره در شعر ايران مطرح بود، در اين دو دهه به جريان غالب بدل شد، به نظر شما علت اش چه بود؟
داشتن حلقه هاي خصوصي که بعدها خانه فرهنگ گيلان را پي انگيخت، نيز نشريات تاثيرگذار همسطح پايتخت و حضور گيلاني هاي کاربلد در رسانه هاي مهم و در راس تصميم سازي ها و تصميم گيري هاي رسانه اي و وجود افراد فعال و کارآمد در راس جريانات مختلف فرهنگي استان! و سپس روانه شدن جوانترهاي گيلان به تهران و فعال شدن هريک در حوزه هاي مورد نظر.
شما از کوتاه نويسي شروع کرديد و بعد به شعر بلند رسيديد. از شعر ساده شروع کرديد و بعد به شعر پيچيده رسيديد. از شعر به زبان آرکائيک شروع کرديد و به شعر به زبان امروز رسيديد. علت اين تغييرات چه بود و بعد از اين قرار است شاهد چه تحولي باشيم؟
شعرهايم و مضامين شان محتواي فرميک شان را انتخاب مي کنند، همه اين تحولات برشمرده، درست است؛ اگر غير از اين بود جايگاه شعري من همچنان ثابت مي ماند، کوتاه نويسي بهترين کارگاه شناخت شعر است، ابتدا بايد بتواني مفهوم شعر را هنرمندانه بشناساني بعد هنرمندانه در نحو طبيعي اش تصرف کني، ابتدا در جاده صاف خوب براني، بعد در جاده پُرپيچ قيقاج بروي؛ نخستين زباني که با آن در شعر مواجه مي شوي زبان آرکائيک است چون غول زيباي شعر سپيد چنان مي گفت؛ شعر اگر به زبان ديگري معنا مي شد در ذهن مبتدي، کلمه ديگر برابر بود با خام نويسي! سيطره شاملو يعني شعر آرکائيک و فخيم و نظرات نيما درباره کاربرد زبان امروز، اغلب ناديده گرفته مي شد همچنان که کاربرد زبان جادويي حافظ!
خب مگر نه آنکه بايد فرزند زمان بود و با زمانه حرکت کرد. زماني مرا مسخره مي کردند براي کاربرد کلمه «برش»، يادتان لابد هست! مي گفتند برش يعني قاچ، پس قاچي از ستاره هذياني!؟ ديديم که طولي نکشيد برشي از مقاله، داستان و... زبان زد شد، کار شاعر يکي خرق عادت است! شعر، زبان ديگر است. زبان اشاره، کنايه، استعاره و گاه حتي ساده ترين عبارت شعر است. اگر شاعر بتواند با ترفندي نظر مخاطب را درباره آن به عنوان «شعر» جلب کند! من به شما قول نمي دهم شعر آينده من چه خواهد بود، چراکه دنيا روز به روز حادثه اي نو در آستين دارد، براي دنياي نوتر، شعر نوتر و درخور همان جهان بايسته است!
شعر دهه هشتاد، شعر ساده گويي بود با اين همه نتوانست مخاطبان عام را جذب خود کند، علتش چه بود؟
به علت اينکه برخي شاعران پيشکسوت شان شعر را آن قدر پايين آوردند که تمام کاربران فيسبوک در مقابل سوال «به چه فکر مي کنيد؟» چيزکي مي نوشتند و گمان مي بردند شعر است و چه بسا شعرتر از شعر حضرت استادي مدعي شعر ساده. در حالي که حضرت استادي در عين سادگي ظاهري ممکن بود به واسطه تجربياتش ترفندي در شعرش داشته باشد که کاربر معصوم مبتدي و مدعي شعر در آموختن فن آن و زيبايي شناسي اش کاملاً خالي از ذهن باشد! هم از اين رو چنين شاعران ساده نويسي در دنياي مجازي به دام «ناشران پول بده، کتاب بگير» افتاده و خروار خروار کتاب ساده نويسي درآمده که از مخاطب، قدرت تشخيص سره از ناسره را ستانده است! البته در حوزه شعر زبان و شعر ديداري نيز در اين دهه اتفاقات مشابهي نيز افتاده ، اما در مورد آثار مهم شعرهاي غيرِ ساده نويسي شده بايد بگويم که مطبوعات و ساير رسانه ها از کنار آن به بهانه پرمخاطب بودن ساده نويسي گذشتند و با بي تفاوتي با آن برخورد کردند. نيز چندين قالب پيشنهادي در حوزه شعر ديداري و زبان داشته ايم که متاسفانه روي شناخت و معرفي آنها، تاکنون کمتر دغدغه اي از سوي رسانه ها مطرح شده است!
نظرتان درباره تحولات شعر کلاسيک در اين سه دهه چيست؟
شعر قدمايي مخاطبان خود را دارد، من هم گاه دست به بداهه هايي کوتاه مي زنم منتها به آن جادوي نهفته در نظم به صورت حافظ وار معتقدم نه آن که عناصر دنياي نو را در قالب کهنه بريزيم که در بهترين نمونه ها، انگار تصنع يا شوخي اي دارند با قداست شعر قدمايي مي کنند، حالا نظم نامه هاي طنز را مي شود تحمل کرد چون يک طوري طنز اجازه ورود به هرقلمرو و قالبي را به طنزپرداز مي دهد و قالب قدمايي را نيز مي توان از آن دست محسوب کرد.
به نظرتان شعر گيلان تا چه حد توانسته در حوزه شعر کلاسيک، همپاي شعر باقي کشور پيشرفت کند؟
خب ما «سايه» را داريم که يک سال از قرن هشتم زبانش اين سوتر نيامده، مضامين عاشقانه را با وسواسي حافظ وار به دست مخاطب مي رساند و از سويي رضا نيکوکار شاخص ترين شاعر شعر قدمايي ماست که طبعي روان دارد و البته جليل واقع طلب، دکتر نقبايي و آرش فرزام صفت هم هستند که طبعي روان دارند. بهمن صالحي هم همچنان در شعر قدمايي «سايه»وار مي کوشد. شاعران گيلاني نسبت به قالب غزل مومن تر مانده اند و کمتر به مضامين نو در اين قالب روي آورده اند، البته جوانت هايي داريم که از قالب غزل استفاده غيرِتغزلي هم مي برند براي بيان مضامين سياسي- اجتماعي که البته زنده ياد سيمين بهبهاني در اين بهره گيري نقش موثري داشته اند.
به نظر مي رسد در دودهه ی اخير، غياب نشريات تخصصي ادبي در فضاي رسانه اي کشور، تاثيرات منفي بسياري به جا گذاشته؛ شما به عنوان يکي از پيشنهاد دهنده هاي اين نوع تخصصي، در فضاي مطبوعات بعد از انقلاب، کل اين روند را حاصل چه مي دانيد؟
راستش نبود نشريات تخصصي و مهمتر نبود نخبگان به عنوان سردبير و دبير سرويس رسانه ها و فقدان کارگاه هاي تخصصي سبب پديد آمدن اين آسيب جدي شده است؛ در جلسه اي دوست جوان رسانه اي من داشت يک تاريخ شفاهي را که خود من نخستين بار آن را نقل کرده بودم(چون از چند دست بعدتر شنيده بود) براي مهمانمان تعريف مي کرد که من به تصحيح آن برآمدم، خب ببينيد نبود روايتگران اصلي و جايگزيني بدل ها چقدر بر تاريخ ادبيات ما تاثير منفي مي گذارد! وزارتخانه ارشاد بايد برود دنبال نخبگان؛ من نمي گويم نظارت نداشته باشند، نظارت بکنند اما با پاک کردن صورت مساله اصلاً امتحاني نمي ماند، نبايد صورت مساله را پاک کرد. به روي کار آمدن نخبگان تنها راه برونرفت از اين بن بست است.
نسبت به شعر جوان دهه نود، خوشبين هستيد، بدبين هستيد يا واقع بين؟! شانس نسل جديد در اخذ نظر مثبت مخاطبان عام چقدر است؟
من هميشه به جوانان خوشبين بوده ام، جوان ها بايد تحت سيستم قرار گيرند، اين دستگاه و چرخه مملکت است که بايد بستر حضور پيشکسوتان را مهيا کند. جوان بايد ادامه پيشکسوت خود باشد. با ناديده گرفتن تجربيات گذشتگان، وقتي خود جوان هم در آينده پيشکسوت شود، مورد بي مهري قرار مي گيرد.
ضربا لمثلي پارسي مي گويد: هرچي بکاري همان را درو مي کني. معادل از کوزه همان برون تراود که در اوست! بايد براي جوان هايي که تحت «سامانه "د ( سيستم) رشد مي کنند امکان ارائه فراهم کرد، خصوصي سازي و برونشد از ساز و کارهاي رسمي و ايجاد رقابت، يگانه راه نزديک شدن به سيستم است، در يک نشريه يا موسسه فرهنگي اگر پيشکسوتان قرار گيرند، جوان هاي امروز زير نظر ايشان، پيشکسوتان آينده خواهند بود، اما ما متاسفانه به دليل فقدان سيستم با جمع هايي مواجه مي شويم که معلم نديده با خودآموز غلط، مفاهيم را دريافته اند و به درستي نخوانده، ادعاي گذر از غول ها مي کنند که مضحک به نظر مي رسد.
اين شعر را 1980 ميلادي در آلمان شهر فرانکفورت گفتم. چند هفته اي از شرکت در کلاس هاي درس زبان هاي خارجي باخ شوله BachSchule نمي گذشت. بعدها دوست عزيز و همشهري ام محمد رضا مباشر که مترجم زبان آلماني ست - هر کجا هست خدايا به سلامت دارش و براي مجله گيلان زمين که سردبيرش بودم مقاله و داستان ترجمه مي کرد، هنگام ترجمه آفرينه هاي شعري ام بر سلامت زباني اين شعر نيز به زبان آلماني صحه گذاشت و طرفه اينکه برايش شگفت آور بود که در ابتداي زبان آموزي آلماني ام چنين توانسته بودم به زبان تازه آموخته شعر بگويم.
البته دايره دانش واژگان من از آلماني بسيار اندک بود، او معتقد بود به خاطر دغدغه شعري ام توانايي با اين کيفيت سرودن را يافته ام، او مي گفت تو هم مانند شاملو از حکمت سينه يا بهتر گفته آيد کشف و شهود شاعرانه در ترجمه بهره مي بري، بعدها اين اظهار نظرش در برگردان برخي آثار شعري از زبان انگليسي، عربي، ترکي و گيلکي به من، برخورداري از کشف و شهود در ترجمه(برگردان) را اثبات کرد.
مي گفت اصولاً مترجمان ادبي بر خلاف ديلماج هاي زبان محاوره آن حاضر به جوابي را ندارند، اما ترجمه هاي شان به واسطه دغدغه زبان شعر، از کيفيت زباني بيشتري برخوردار است. حالا حکايت اين شعر است در سال 1980 ميلادي از من به زبان آلماني:
Der Traum
Ich habe einen Traum
Du bist meine Traum
؟Verstehst du meine ferne heimat
Von Iran. Dichter. Alireza panjeei
"رويا"
رويايي دارم
رويايم تو هستي
دريافتي سرزمين دور از دسترسم؟
از ايران. شاعر: علي رضا پنجه اي
_______________________________________________________
[علي رضا پنجه اي پيش از آن که دهه هفتاد به شکل رسمي و تقويمي آغاز شود حتي پيش از آنکه به شکلي تجربي بيش از 90 درصد آثاري که بعدها به شعر دهه هفتاد موسوم شدند، گفته شوند، اين شعر را سروده بود شعري که مي توان آن را خاستگاه زبان ملايم و مخاطب پسند شعر متعادل آن دهه دانست]
نخستين اردي بهشت
______________
روبه رويم تو نبودي
که تو را مي خواستم
چونان همه آوازهاي اردي بهشت
و چون نامت در حافظه ام نبود
پنداشتم
مي توان تو را نخستين اردي بهشت ناميد
و از اين رو
سي شکوفه، پهلو دريده و
ميوه تابستانه را در سبد خالي دستانم مي گذارد
چشم بر شکوفه هاي اُردي بهشتي ديگر
به اشک غرقه مي شوم
منبع:
علی رضا پنجه ای
فعالیت فرهنگی و مصائبش
چک و سفته روح شعر مرا می آزارد
_______________________________________________
روزنامه ی ابتکار:علی رضا پنجه ای *: عبدالرحیم جعفری بینان گذار نشر امیرکبیر از معدود ناشرانی بود که در کشف و اهمیت دادن به نویسندگان کتاب اولی تلاشهای ممتاز و فراوانی انجام داده است و ارج بسیاری قایل بود. نمونهاش کتاب دوست نویسنده و مترجمم هادی جامعی و چاپ رمان «گل آقا لچه گورابی» در سال 1356 است ا او در ابتدای کار نویسندگی بود و در تهران هنوز چندان شناخته شده نبود ، به همین خاطر کتابش با مهر امیرکبیر برایم از همان اول جالب بود، در واقع امیرکبیر یک برند قابل اعتماد برای خوانندههای ادبیات محسوب می شد، ایـــن همــه اعتبار نیز از اندیشههای بلند یک مرد خوش فکر سرچشمه گرفته بود، حق التالیفهای باور نکردنی مطمئنا مشکلات بسیاری از دوستان مولف را در زمان خود حل میکرد، امروزه اگر ناشری به شما تقاضای چاپ کتابتان را بدهد، اگر تازه کار باشد و پیشنهاد دهنده جوان هم باشد باید یک طورهایی به او شک کنید. متاسفانه یک سامانهی حرفهایی که استعدادها را شناسایی کند و با برنامهریزیهای متنوع برود سراغشان تا بتواند در مدتی کوتاه اشخاص مستعد را مطرح کند، اصلا وجود ندارد. اگر سقف عمر به شهرت رسیدن در ایران 40 سال زحمت و تلاش بیوقفه است، آن هم به شرطی که مقداری خودت به عنوان خالق اثر شم تبلیغات داشته باشید، این سقف در غرب به شرط داشتن استعداد که مطمئنا از 10 سال بیشتر نیست! بیژن نجدی به خاطر نبود یک چنین موسساتی زمان مرگش فقط از شهرت مختصرش لذت برد، در واقع چرخهی نشر ما مانند سایر چرخههای اقتصادی دچار مشکل اساسی و سیستماتیک است. مشکل ما نبود چنین سیستمی است. متاسفانه در مملکت ما اغلب نخبهها و طراز اولها یا گوشهنشین شدهاند یا برای کسانی که شهروند درجه اول محسوب میشوند و دارای شاخصهها و ممیزههایی برای کسب موقعیتهای ویژهاند باید کار میکردند، بنابراین اینگونه، رانتخواران روز به روز فربهتر و بعضا آنقدر هار میشوند که توهم برشان میدارد خودشان نخبهاند و به نخبه نیازی ندارند، و تازه همین جاست که سیاست هزینه بردار برای مملکت به نام سعی و خطا وارد عرصه میشود، خطا و هی دوباره از اول، در حالی که باید از تجربیات پیشکسوتان بهره برد و اینکه هرکسی را بهر کاری ساختند و همگان همهدان نیستند! باری...برخی ذاتا مانند ما که شاعریم و روزنامهنگار و ترجمه میکنیم و خلاصه مینویسیم در این حوزه از حس برتر برخوردارند، برخی نیز از شمهی اقتصادی، نیز برخی از نوع سیاسیاش، و...؛ عرض کردم که پروردگار هر که را بهر کاری ساخته است، اگر چه ما سالهاست همه چیزدانیم از کارشناس تصادفات تا کارشناس امور سیاسی و... بنابراین من هم باید شعر بگویم، هم در این بلبشویی که جهان را فرا گرفته پدر خوبی باشم، هم کارمند خوبی و هم همسر خوبی وهم تبلیغاتچی و مدیر برنامههای خودم و هم ساعتها به جای تلاش برای قرار گرفتن در موقعیتهای خلاقیتزا پشت رایانه و فضاهای مجازی تا با مخاطبهایم ارتباطاتم را نیز حفظ کنم! جلالخالق این همه تنوع کاری و اضافه کاری بدون مزد و مواجب! اینها آسیبشناسی جدی هنوز نشدهاند و مطالعات پیرامون آن به خوبی انجام نشده، طوری که میبینیم از این بلبشو بیشترین بهره را مخالفان توسعهی ایران در جهان میگیرند. خب به جای این همه بروید علاج واقعه پیش از وقوع و آسیبها را مرمت کنید اینکه چرا هیچکس قدر نمیبیند و سهم خود نمیگیرد؟! وقتی کارآفرینانی که میتوانند نقش الگو در جامعه داشته باشند و کلی از استعدادهای مربوط به چرخهی نشر از حروفچین تا صفحهبند تا مهندس رایانه تا صحاف و پیکی و کتابفروش و باربری و ... را در چرخهی نشر کتاب به کار گمارد، چرا شاعران باید خود امتیاز انتشاراتی بگیرند و مرکزی باز کنند و نکنند و چون این کاره نیستند و اصلا تفکر اقتصادی با شاعری و نویسندگی نمیخواند برای جبران هزینههای مکان و نیروی انسانی و فرار از هزینه انبار، از ارتباطات خود استفاده برند و جوانترها را به دام اندازند تا بتوانند ضمن چاپ کتاب جوانها کتاب خود را نیز چاپ و پخش کنند و مشهورتر شوند و لقمهای چربتر هم به دهانشان رسد، از دیگر سو جوانها هم پیش خود فکر میکنند فلانی معروف است و ارتباط دارد پس کتابم را اگر او در بیاورد به دوستانش میگوید برایم بنویسید و من یک شبه مشهور میشوم! چه کشف بزرگی! حالا از این طرف شاعر – ناشر برای اینکه این کاره نیست و خودش هم باید شعر بگوید و از قافله عقب نماند پول گاه هنگفتی از شاعر نیاوران و الهیه میگیرد و بهش میگوید حداقل هزار نسخه گاه بیشتر بستگی به طمع شاعر- ناشر دارد شنیدهام هفت میلیون گرفتهاند برای 300 یا 500 نسخه بعد در کافی کتابی یک رونمایی و جلسه نقد آن هم حسابش جداست یک و نیم میلیون بدون فیلم و گزارش سه میلیون با همهی مخلفاتش میگیرند از شاعر جوان و بعد کتابها یکی یکی امضا میشود و چون هنوز در گوشه اتاق شاعر آیینه دقش است مدام از این و آن نشانیهای شاعران ونویسندگان وروزنامهنگاران مطرح را میگیرند و هر کدام به قیمت پشت جلد کتاب تمبر میزنند و برایشان پست میکنند د ر انتظار نقد! البته گاه یکی دوسایت و نشریهی معمولی خبر پنج سانتی کتاب را میزنند، اما در عرصهی رقابتی که من در قفسهی یک کتابفروشی در رشت دیدهام آن هم صدها اسم ناشناس، خواننده باید از من حرفهییتر باشد که این همه شاعر را بشناسد تا قدرت تمیز سره از ناسره را داشته باشد! این چرخهی معیوب ببینید چه بر سر جامعه میآورد، از سویی در موبایلهای پیشرفته روزی صدها گروه شعر و ادب باز میشود توسط دهها نرمافزار، این همه شعر!؟ خواننده حرفهایی هم دیگر عقلش نمیرسد برای تشخیص و عقش میگیرد از این همه شعر! تازه مشکل پوپولیسم و آوانگاردیسم هم داریم، نه! با صراحت عرض میکنم کار هیچ وزارت خانهای برای ساماندهی این سرطان تکنولوژیک نیست که چرخه یی دیگر بباید یعنی به قول حافظ:عالمی دیگر بباید ساخت وزنو آدمی! وقتی چهار تا آدم خوش فکر و کارآفرین که می توانند د رچرخه ی معیوب نشر و کتاب اتفاقی باشند برای این صنعت را با سوء مدیریت یا اشتباه از خود دور می کنیم به راستی باید مافیاها و شاعر-ناشرهای ناکارآمد برای جبران هزینهها از جیب شاعران پولدار بزنند و برای داشتن ویترین جذاب گاه به سراغ پیشکسوتان جوانی مانند ما هم بیایند و با قراردادی نیمبند که اگر پولت را ندهند باید چند برابرش خرج کنی تا حق التالیفت را بگیری مواجه می شوید! من خود قربانی این چرخه ی معیوبم . آخر ما کجا اتحادیه داریم؟ کانونی هم داشتیم که بیشتر در چنین فضای مسمومی شده مرکز انتشار پیام تسلیت به پیشکسوتان متوفی! واقعیت این است باید نگاه و دست دولت از چرخهی نشر و کتاب قطع شود، میدان دادن به کارآفرینانی مانند عبدالرحیم جعفریها که شم اقتصادی خوبی در عرصه ی نشر دارند هر چند که او در ابتدا بیش از پنجاه سال داشت و الان 92 ساله شده گویا لااقل پیش از آن که دیر شود به مثابهی یک الگوی کارآفرین در حوزه ی نشر از او پوزش بخواهیم و دلجویی کنیم، تا عرصه برای فعالیت کارآفرینان جوان با رغبت بیشتری باز شود، باور کنید من فقط شاعرم و شعر نمی گذارد آن چنان که باید به مسائل اقتصادی فکر کنم، چک و سفته روح شعر مرا می آزارد و نمی گذارد برای مخاطب شعری که باید تولید کنم. من ناشری می خواهم که برای هر چند سال من برنامه ریزی کند، مگر ارزش کاری و تاریخی من از فوتبالیست ها کمتر است؟آیا وقت آن نرسیده موسساتی با من قرارداد ببندد و سرمایه گذاری کند برای آثارم؟
_______________
* شاعر و روزنامهنگار
گفت و گو با علی رضا پنجه ای شاعر و نویسنده
هرگز شبی بی عشق به سر نبرده ام
روزنامه ی ابتکار 6تیر94صحسن همایون:روزتان را چطور سپری میکنید، برنامهی یک روزتان را 7:
شرح دهید که چه میکنید، چگونه میگذرد؟
برای پاسخ به پرسش شما باید از مهر ماه امسال به بعد بنویسم. نه از دی سال قبل که بازنشسته شدم که البته مشغله ام بیش از زمان کارکردنم بود ، باری، صبح ها بین ساعت 10 تا 11 از خواب بیدار می شوم،به ندرت هم ساعت 7 صبح، با همسرم صبحانه می خوریم، اگر خریدی کلان داشتیم با هم به بازارچه ی کهنسال شهر(پیرسرا ) که عمارت کهنسال پدر همسر نصرت رحمانی نیز در آن جاست، می رویم؛ سپس می آییم خانه غالبا رفت و برگشت 5/2 کیلومتر می شود که اغلب پیاده طی می کنیم، مگر آن که خریدمان ازگنجایش ساک چرخدار و قدرت بازوهای من و همسرم بیشتر باشد که آن موقع مجبوریم از مقطعی سوارخودرو کرایه شویم، با همسرم در جابه جایی خرید ها کمک می کنم، سپس چایی یا قهوه ای دم می کنیم، او به امور آشپزخانه می پردازد، من هم یا مشغول نوشتن یا سفارشات و مصاحبه های نشریات مختلف می شوم، یا به سایتم سر کشی می کنم و نوکی هم به شبکه های اجتماعی می زنم، گفتم نوک نه بیشتر، چون وقت خور است و اعتیادش مانند هر اعتیاد دیگری مخل کار جدی می شود، به خصوص برای من که معلوم نیست چه قدر وقت می توانم ذخیره کنم از نیمه ی دوم عمرم . ملال آوری مضاعفی به همراه می آورد،بنابراین سری به شعرهای گفته شده ی اخیر می زنم،و البته بر اساس یک تصمیم غلط و اعتماد به یک ناشر -شاعر جوان ساعات بسیاری از وقتم را صرف تماس های بی حاصل با او می کنم، که از سه قراردادم یکی را به انجام رسانده و به دلیل گذشتن چند ماه از سررسید پرداخت حق الزحمه ی کتابم مدام رد تماس می کند وتماس هایم را بی پاسخ می گذارد. همین اعتماد غلط سبب شده گاه دلسرد خطاب به شعری که تا نوک زبانم خود را رسانده بگویم:" می خواهی بنویسمت که چه؟ که کتابت کنم تو هم بشوی آینه ی دقم ؟" حتی برای تدوین شعرهای اخیرم با عنوان "هندسه ی موج" نیز مایوس، کار تدوین را به بعد موکول می کنم، و همه ی این ها به خاطر اعتماد نابه جایم بوده است.کتاب "دونده ی از خود"من حاوی شعرهای زبان محور و دیداری ام است همان شعرهایی که مخاطبان خاصم منتظر آن هاهستند به همین سادگی و تلخی بلاتکلیف مانده اند، این ها را می نویسم بلکه بدانند خوانندگان آفرینه هامان که همه ی غم ما غم ممیزی نیست،هر چند سد سدیدی ست برای بیان هر آن چه دل خواهد بگوید و چهارچوب ها و عقل ممیز مانع اش می شوند، که البته اگر منطقی باشد بنده اصلا آن را در کارهایم نمی آورم، چون معتقد نیستم هر چه را که ما نوشته ایم باید در دسترس همه باشد، بی آن که طیف خوانندگان، تقسیم بندی شده باشند.
حدود 50 روزی ست که برای اولین بار شروع به نوشتن یک رمان کرده ام، موضوع رمان وقایعی است مربوط به یک خانواده ی گیلانی در جنگ اول جهانی تا کنون؛عشق،مناسبات اداری قهرمان اصلی رمان ، مسایل اجتماعی- سیاسی و جنگ مضمون این رمان است، رمان مروری هم به چگونگی شهادت شهدای مشروطه در قرق ناصریه ی رشت دارد، که در طول خدمتم در شورای شهر رشت توانستیم نقشی در تفکیک و گذاشتن بنای یادبودی به سرمایه ی یک رشتی ساکن بریتانیا برای این شهدا ایفاء کنم، من ناظر هنری و تاریخی این بنا بودم، بنابراین، علاقه ام به مبارزات جنگل و تاریخ سبب شد حتی در رمانم هم یکی از قهرمان ها بشود پسر کاظم خان کمیسر که نزد پدر قهرمان رمان می رود بلکه مانع اعدام پدرش همراه سه تن دیگر از مشروطه خواهان _توسط نفوذ پدر قهرمان رمانم _ شود؛ سعی کرده ام رمان را از نخستین آسیب نوشتن رمان یا داستان به زبان شاعرانه توسط یک شاعر مصون بماند؛ گاهی هم صبح زودتر پا می شوم و پیش از صبحانه شروع به نوشتن رمان می کنم، هم از این رو جذابیت نخ تاریخی رمان و روایت صحنه ی اعدام دکتر حشمت در قرق کارگزار از فصل های خواندنی رمان درآمده ، طوری که خواننده با خواندنش" پر آب چشم "می شود؛ گفتنی ست من ناظرهنری اجرای تندیس و یادمان دکتر حشمت نیز بوده ام، رمان تا کنون بالغ بر 270 صفحه ای شده،تا چند صفحه خواهد شد را هم خدا داند و بس! پس از صرف ناهار_ که فعلا سه نفره هستیم تا سال دیگر که مزدک و عنبر که همین روزها عقد می کنند رسما جشن بگیرند و از ما جدا شوند و ما بشویم دو نفره که روال زندگی ما هم بالطبع تغییر جدی خواهد کرد،_ که البته اکنون گاه دخترم با همسرش مهیار هم به ما اضافه می شوند که سر سفره می شویم پنج نفر ، پس از ناهار آ ن ها هر یک چرتی می زنند و من البته پس از بازنشستگی در چنین مواقعی کمتر می خوابم؛پس از یک ساعت اول چای بی قند می نوشم سپس چای با زیره ی سیاه آن گاه به بررسی محتویات رایانامه و مجازنامه ها می پردازم. اخبار روز را هم از چند شبکه می گیرم و برایم بسیار مهم است، اخبار جهان و خاورمیانه، از قیاس خبرها چیزهای خوبی دستگیر آدم می شود این که حقیقت لزوما نزد یک رسانه نیست. و دولت ها چه قدر دارند برای تحمیق مردم پول خرج می کنند و ما حتی یک لحظه هم از خود نمی پرسیم این ها چه را این قدر برای اطلاع رسانی به ما هزینه می کنند!غروب ها اغلب من و همسرم قدم می زنیم و به خانه باز می گردیم.او می نشیند پای رمان یا مجموعه داستانی که گروه زنانه ی داستان خوانی شان برای مطالعه و بررسی ماهانه مشخص کرده و من هم اگر شده فیلمی از فیلم های خوب روز دنیا را از شبکه یا جایی می بینم،مبادله ی اخبار هنری و ادبی و رسانه ای با پسرم البته در پیش از ناهار و پیش از شام از دلمشغولی های پدر و پسر است.خواندن مطالب روزنامه ها و مجلات چه از روی کاغذ و چه لپ تاپ و گوشی جدیدم - به خصوص دیدن پیام ها و فیلم وعکس های کوتاه جالب - از دیگر دلمشغولی هایم است، البته هر موقع هم که پیش آمد به کتاب های رسیده یا خریداری شده هم تورقی خواهم داشت ، جدی ترها را کنار می گذارم تا سر فرصت عمیق تر بخوانمشان. گاه هم برای ماهنامه ی "ره آورد گیل" شعر و نقدهای رسیده را مروری می کنم و برای انتشار، تحویل دفتر نشریه می دهم.البته نوشیدن چای به همراه زیره ی سیاه و قهوه و خوردن میوه های فصل هم از عادات است، صبحانه ام مختصر و ناهارم نیز رژیمی ست، باید مراقب فشار خون و مستعد بودنم برای دیابت نوع 2 باشم، شام هم که مدت هاست کم می خورم، نا گفته نماند پیش از خواب نوشیدن شیر سرد برایم _ خاصه در ماه های اخیر_ از لذت برخوردار شده است .
نویسندگی نه تنها در ایران که در جهان، هم کمتر به عنوان منبع درآمد اصلی نویسنده است، شما به چه کاری مشغولاید؟
من از دی 1392 خودم را زودتر از موعد بازنشسته کرده ام، البته اگر برای روزهای روزنامه نگاری ام هم بیمه پرداخت می شد چه بسا اکنون بیش از 40 سال کارکرد داشتم، ولی همیشه چه در مقام سردبیر و چه دبیری سرویس های هنر و ادبیات نشریات که از حق الزحمه برخوردار نمی شدم، حتی 8 سالی که سردبیر فصل نامه ی گیلان زمین بودم،یا زمانی که سردبیر نشریه ای به نام معین _ درمقطع گذار از هفته نامه به روزنامه _ شدم از حقوق مکفی برای امرار معاش برخوردار نبودم، در واقع کار روزنامه نگاری از همان اول که مربی فرهنگی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بودم و چه زمانی که در شهرداری و شورای شهر خدمت می کردم کار دل بود و کارهای دیگر کاری برای معاش! اگر چه همیشه داشتن هر دو سبب شده باشد تا از وقت خوابم بکاهم، در واقع اگر نبود کار تمام وقت و رسمی ام در امور روابط عمومی شورای شهر رشت و شهرداری نمی شد با عشق به روزنامه نگاری از پس زندگی برآمد. با توجه با این که به محض بازنشستگی بر اساس دعوت دبیر جشنواره ی شعر فجر، از سوی اتاق فکر برای مدیریت در کارگاه شعر و نقد شعر گیلان و تدریس شعر و نقد شعر در کارگاه های استان های دیگر ، نیز داوری در مرحله ی بدوی و نهایی شعر نو جشنواره و شعرخوانی به عنوان یکی از 90 شاعر متفاوت سرای برگزیده ی اتاق فکر در خانه ی هنرمندان و فرهنگ سرای ارسباران همراه هرمز علی پور و دکتر بهزاد خواجات، ایرج ضیایی، ابوالفضل پاشا، مهرداد فلاح،یزدان سلحشور، رسول یونان، بهرزاد زرین پور و چند شاعر از هند، الجزایر، عراق، مصر، سوریه و... شعر خوانی کردیم، نیز بلافاصله پس از اتمام داوری و کار دبیرخانه ، از سوی مدیر مسوول موسسه ی ناباروری مهر، سردبیری ماهنامه اش با موضوع دانستنی های پزشکی برای 8 استان شدم، که البته علی رغم پرداخت حقوق 5/1 میلیونی به علت دخالت مدیر مسوول در امور سردبیر ، همکاری با این موسسه را قطع کردم!
تجربهی آن کارهای دیگر به آثار نوشتاری شما هم راه یافته است، از این دست خاطرهها دارید، لطفا رو کنید؟
بله کار روزنامه نگاری و روابط عمومی از نزدیک ترین مشاغل به خلاقیت نوشتاری ست، هر دو کار سبب شده تا با طیف های مختلف مراوده داشته باشم.هر چند شاعری که کارمند باشد، روزگار برایش سخت تر می گذرد، من در دو کتاب اخیرم "کوچه چهرزاد" و "عشق همان اویم است" از آتش ، ایثار، گل ، گورستان و باران رشت در شعرهایم بسیار گفته ام، این ها را مدیون کار در آتش نشانی، فضای سبز، آرامستان، معاونت عمرانی و حمل و نقل، روابط عمومی و امور فرهنگی شورا و شهرداری هستم و سردبیری مجله تاریخی، فرهنگی و اجتماعی گیلان زمین سبب شد در شعرهایم تاریخ زادبومی نقش مند حضور داشته باشد، این ها همه نشان از لطفی بوده که روزگار بر من هموار نموده است.اگر چه مرا خلاف قانون به گورستان منتقل می کنند، هر چند 20 روز هم نشد که در گورستان قدم می زدم تا کارم درست شد، اما این 20 روز سبب خلق چند شعر برجسته به اذعان منتقدان در کارم شد .عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد!
مواجههی همکارانتان با شما به عنوان اهل قلم چگونه است، در اینباره از تجربههای ملموس و زیسته بگویید و جای بازگو کردن خاطرههای ناگفته همینجاست!
من اوایل خدمتم، شش – هفت سالی متصدی امور قراردادهای عمرانی و امانی شهرداری بودم، اتاقم در دومین عمارت دیرپای شهرداری(نخستین مریضخانه ی بلدیه) در ساعاتی پر از پارادکس می شد، محمد طلوعی در قسمتی از یک یادداشت به مناسبت 50 سالگی ام که در روزنامه ی اعتماد چاپ شده بود نوشت :
"... قربانِ فاخته را که معلم تاریخمان بود ذِله کرده بودم بس که هر جلسهی کلاس تاریخش بلند میشدم و از همینجور شعرهای ناشعر میخواندم و او هم که خسته شده بود فرستادم پیشِ علیرضا پنجهای.یعنی گفت شعرم را ببرم نشانش بدهم ... یک روزِ آخر بهاری که امتحانهای ثلث سوم را داده بودم، درست وقتی نصفِ حالا سن داشتم دفتر شعرم را زیرِ بغل زدم که علیرضای پنجهای را ببینم. علیرضای پنجهای که فقط یک اسم نبود، کورسویی بود از جهانی دیگر،درِ بازی بود به دنیایی که همهچیز و همهکس اش با دنیایی که تویش بودم فرق داشت. زیر کتابخانهی ملیِ رشت، افشار رئوف را دیدم و دستِ او را هم گرفتم بردم.من و افشار با هم باشگاه ورزشی میرفتیم و او حتا همان ناشعرهایی که من میگفتم را هم نگفته بود(بعدها مجتبا پورمحسن را هم یک روزی همینجور اتفاقی بردیم پیشِ علیرضای پنجهای) از پلههای ساختمانِ شهرداری که بالا رفتیم و روی تختهکوبیها که پا گذاشتیم هرجور تصوری از علیرضای پنجهای داشتم جز آنی که دیدم. علیرضا پنجهای مردِ سی و چند سالهای بود... من و افشار رئوف رفتیم لرزان و دست به سینه نشستیم و بعد از معرفی و دادنِ آدرسِ قربان فاخته که ما را فرستاده و صاحبامتیاز مجلهای بود که پنجهای سردبیرش،دست و پامان را دراز کردیم و چای خوردیم.علیرضای پنجهای گفت «خوب یه چیزی بخون» من با کمی خشکی دهان و ترسِ تازهکارها که شعر میگویند،به دهانِ افشار نگاه کردم و به دستهای پنجهای و یکی از ناشعرهام را خواندم و وقتی تمام شد منتظر ماندم.معلمِ اولِ من،علیرضا پنجهای(از همین لحظهها بود که معلمیِ آقای پنجهای بر من شروع شد همین وقت که ناشعرم را میشنید،همین وقت که صبوری میکرد،همین وقت که قندان را از جلویش برنمیداشت پرت نمیکرد سمتِ من همین وقت که ساعتِ اداری تمام شده بود و به خاطر ما دو تا نوجوان روی صندلیاش نشسته بود) سرش را گرفت سمتِ افشار و گفت «تو چیزی نداری بخونی؟»
افشار گفت دفعهی دیگر میآورد و راست گفت دفعهی بعد با شعر آمد چون علیرضای پنجهای بعدِ شنیدن ناشعرِ من و دیدنِ وضع افشار برای ما از شعر گفت.از سعدی از نیما از نصرتِ رحمانی از محمد حقوقی از رمبو از پاسترناک از ناظم حکمت از نرودا و حتا یک دو جمله از خودش نخواند.برای ما از شعر گفت بی اینکه خودش را توی سرِ ما بکوبد،برای ما از شعر گفت بدونِ آنکه استادیاش را به رخِ ما بزند و راست گفت دفعهی بعد افشار با شعر آمد و راست گفت ناشعر بعدیِ من بهتر از ناشعرِ قبلیام بود"
فکر می کنم با فضا و مناسبات محل کارم به قلم محمد طلوعی در بالا آشنا شده باشید در همین اثنا بود که پس از مدت ها مرا تنبیهی به اداره امانی و سپس معدن شن و ماسه در امام زاده هاشم فرستادند، پس از بازنشستگی متصدی ورود و خروج و بازرسی ساختمان گویی خواسته باشد حلالیت بگیرد به من گفت: این پسره که بیش از بقیه می آمد پیشت، وقتی ازش می پرسیدیم با کی کار داری؟صورتش را طرف دیگر می گرفت و به ما محل نمی کرد من هم چند بار به بازرسی اداره شکایتت را کردم ؛ شهرام رفیع زاده و طاهره صالح پور هم همان زمان جداگانه می آمدند!از کاروان شعر و ادب هم نصرت و نجدی که می آمدند همیشه تعداد کنجکاوان دور و بر اتاق کارم که بی جهت بالا و پایین می رفتند و می آمدند افزوده می شد: لباس ، مو، قیافه و رفتار این آدم ها برایشان عجیب تر از من بود که به واسطه ی اد اری بودن بیشتر مراقب رفتار و کردارم بودم، برخی همکاران با دیدن من شوخی شوخی می خواندند: ماه آبله گرفه بود ، آسمان پر از ستاره بود، من بودم تو بودی و شغال آعو آعو می کرد، گربه کنار دیوار داشت میو میو می کرد و از این جور به قول خودشان به سخره گرفتن شعر نو، در کنگره ی باز شناسی نهضت جنگل چون امکاناتمان کم بود و من نیازمند منشی بودم و اتاقم کوچک طوری که هیچ زنی نمی توانست با رعایت شئونات در آن جا کار کند، صبح ها با اجازه رییس شورا همسرم را با خودم می آوردم تا کمکم کند بعضا تا ساعت 18 با من می ماند یک تکه نان و پنیر می خوردیم فقط، روزهای آخر کنگره تا نیمه شب هم با هم بودیم، بعدها برایم گفتند برخی مسوولان ذی ربط شهرداری گمان می کردند فلانی می خواهد به این روش زنش را استخدام شهرداری کند، به خواهش من بعدها که نامه رسان دفترچه ی تامین اجتماعی همسرم را برد برای تمدید، آن جا بود که فهمیدند همسرم بیمه ی من نیست و خودش بازنشسته است؛ خب زندگی غالب آدم های دور و بر ما عقل معاش محور است، برای آن ها آرمان خواهی و عشق به شهر و باورها افسانه ای بیش نبود، هم از این رو مناسبات ماها برایشان ملموس و قابل باور نبود.
فکر میکنید رشت، شهری که زیستهاید تا چه اندازه در شعرها و سرودههای شما بازتاب یافته است؟
به گفته ی منتقدان بین شاعران من بیشترین شعرها را در وصف زادگاهم گفته ام، رشت برای من همان مرکز جهان است، وقتی در جوانی برای ادامه ی تحصیل به فرانکفورت رفته بودم و بعد از مدت کوتاهی بازگشتم از آلمان و درسم نیمه کاره ماند وقتی هواپیما رو زمین نشست، سریع پریدم میدان آزادی و یک سواری را دربست گرفتم از امام زاده هاشم سرم را بیرون از پنجره کردم و هوای وطن را تا می توانستم کشیدم تو ریه ام. من عاشق رشت هستم، تو جدول در زمان قدیم در مقابل شهر باران می نوشتند بندر انزلی ، من در زمان دبیری کمیسیون فرهنگی شورای شهر و همزمان مسوولیت روابط عمومی آن ، روی پرده های شورا می نوشتم رشت، شهر باران، تا آن موقع کسی رشت را شهر باران نمی خواند الان رشت پر از نام شهرباران شده از تاکسی تلفنی تا ساندویجی، و در اعلان ها دیگر مقابل رشت می نویسند شهر باران! در کتاب عشق اول شعری دارم با عنوان "رشت قدیمی" که در آن یک جوان جنگلی عاشق دختر والی می شود، آن جا عشق را به ایدئو لوژی و مبارزه ارجه تر دانسته ام ، در زمان مسوولیتم به عنوان بنیان گذار روابط عمومی شورای شهر رشت توانستم 8 سال نام گذاری معابر را سامان دهم و ناظر همه ی تندیس های شهر باشم از محمود نامجو بگیر تا شیون فومنی و مفاخرجهان در سبزه میدان مانند پروفسور رضا و سمیعی و بهزاد و اکبرزاده، نیز ناظر و مسبب انتشار دو کتاب درباره ی شهر رشت توسط استاد نیکویه،داوری سرنوشت ساز خیابان فرهنگی علم الهدی و سفارش ساخت چند فیلم مستند و داستانی عمرانی و بازیافت ؛حتی ناگفته نماند سرمقاله ی مجله ی گیلان زمین من نیز نامه ی شوراهای استان به رییس جمهور اسبق می شود که به هنگام بازدید از رشت از او تقاضای احداث آزاد راه رشت - قزوین و راه آهن آستارا، رشت ، قزوین می کنیم، البته در راس شورای اول یک انقلابی فلسفه خواند ه بود که او توانست توسط جذب من از شهرداری به شورا مسبب اصلی این همه خدمات فرهنگی برای شهر شود،خرید کتاب از نویسندگان رشتی، شکستن تابوی عدم خواندن استادان فریدون پوررضا و ناصرمسعودی، نیز خرید خانه ی نخستین شهردار رشت که الان محل شورای شهر رشت است و بازسازی خانه ی میرزا و نجات از دست بساز بفروش هم از این روست،همزمان با کار شورای اول که اغلب دغدغه ی فرهنگی داشتند شهردار منتخب شورای اول هماهنگ با ما عمل می کرد، هم از این رو توانستیم نخستین همایش بین المللی بازشناسی نهضت جنگل را با شرکت چهره هایی چون زنده یاد اکبر رادی، شمس لنگرودی، ایرج نوبخت و بسیاری از بزرگان عرصه ی پژوهش های تاریخی کشور از ایران و کشورهای حاشیه ی کاسپین _ که تا آن تاریخ در کمتر همایش رسمی حضور یافته بودند _ در دو تاریخ گرد هم آوریم؛ نمایشگاه بی نظیر اسناد گردآوری شده ی نهضت جنگل و نمایش نخستین نقشه ی رنگی شهر رشت به سفارش ناصرادین شاه ترسیم شده توسط افسر توپخانه ذوالفقار خان مهندس و عکس های قدیم رشت از مزایای این همایش در بخش نمایشگاهی آن بوده است،
تصویر کلیشهای از نویسندهها نزد مخاطبها وجود دارد، شما هم از آن آدمها عبوس، سیگار به دست لای یک عالمه کتاب هستید، یا ورزش هم میکنید؟
نه آدمی خلقیات متنوع دارد و همیشه یک جور که نیست، باور کنیم ، یک شاعر می تواند هم روزنامه نگاری جریان ساز باشد ، هم کارمندی موثر، هم پدری موفق و همسری وفادار و شهروندی مسوول باشد.من در جوانی تا قهرمانی کشتی در استان پیش رفتم، شنا را دوست دارم، فوتبال محلی بازی کرده ام، و الان هم یکی از کارهای تقریبا همه روزه _به جز روزهای نامساعد جوی_رفتن به پارک و ورزش و حداقل پیاده روی به اتفاق همسرم است. سیگار و مخدرات مجاز و غیر مجاز هم دردی از درد بی درمان جماعت قلم ورز درمان نمی کند، باور کنیم نویسنده و شاعر و هنرمند با ورزش خلاق تر عمل می کند، چون ماده ای هنگام ورزش ترشح می شود که موجب آرامش می شود، به اندازه ی کافی در روزگاران ما انواع آلاینده ها زندگی سالم مان را به مخاطره می افکنند. باری آن زمان بزرگی که بر شانه ی کسی جا خوش نکرده باشی! تو حق نداری چون قلم بدستی همه ی لذایذ خانواده را تباه کنی و تنها به خود و جاودانگی ات بیاندیشی!
تفریحهای معمول و مورد علاقهتان چیست، مثلا برای گردش،پیادهروی و هواخوری کجا میروید؟
من عاشق تفریح و گلگشت در ارتفاعاتم ،تابستان ها ، آخر هفته با خانواده و دوستان خانوادگی به ییلاق و ارتفاعات ماسال و ماسوله و دیلمان می رویم وگاه هم کنار دریا و شب هم اطراق می کنیم، بقیه ی روزها هم به پارک و خیابان های شهر می رویم ، به کتاب فروشی ها هم سر می زنیم ، برای دیدن فیلم و موسیقی یا شرکت در مراسم شعرخوانی هم. تا لازم نباشد بدون خانواده و همسرم در جایی حاضر نمی شوم.این ها همه ی زندگی این روزهای ماست.
یکی از دم دستیترین رویاها و خیالهایی که با آن گاه خودتان را سر گرم میکنید، چیست؟
که بتوانم با همتی ویژه بازگردان قرآن را به اتمام برسانم کاری که یک جزءش را سال ها پیش انجام دادم و بقیه را خواستم زمانی انجام دهم مانند اکنون کهو شایبه انگیز نباشد فکر نکنند برای خودشیرینی و حب جاه و مال چنین کرده ام، من در دهه ی شصت وقت بسیاری روی کتاب های آسمانی گذاشته بودم در مصاحبه ی پنج صفحه ای مجله ی گردون درمهر 1370 نیز بر این تلاش تذکاری داشته ام ، و این که رمانم تمام شود و خیلی دوست دارم چون جنبه ی سریال سازی خوبی دارد از آن سریال بسازند ، دوست دارم در هر کاری جریان ساز و صادقانه رفتار کنیم ، هیچ راهی جز درستکاری ما را به رستگار ی نمی رساند!
اخیرا دو مجموعه شعر از شما منتشر شده است، بعد سالها، کتابهای «کوچه چهرزاد» و «عشق همان اویم است»؛ زندگی شخصی شما در شکلگیری این نگاه عاشقانه در سرودههایتان چقدر موثر بوده است؟
بسیار زیاد، آرمان خواهی، اعتدال درتجدد طلبی، وطن دوستی، قانون مداری ،فداکاری ، نیکو کاری ،عشق، حقیقت و تعهد به جامعه و انسان و انسانیت دغدغه های من اند، اگر بین شعر شاعر و زندگی اش فاصله بیفتد ، یعنی تاثیر متقابل در هم نداشته باشند، شاعر ول معطل است،عشق برای من یعنی صداقت،من آرمان خواهم،سعی می کنم دروغ نگویم، برای دشمنم هم آرزو می کنم روزی دریابد که می توانستیم یکدیگر را دوست داشته باشیم، حتی برای دشمنم آرزوی نابودی نمی کنم،نمی گویم گناه نکرده ام،اما تلاش دارم از گناه دور باشم و با عشق زندگی کنم، زندگی با عشق آدمی را از گناه دور نگه می دارد، در کتاب برشی از ستاره ی هذیانی که شعرهای دهه ی شصت مرا در خودش گردآورده ، گفته ام: هرگز شبی بی عشق به سر نبرده ام! عشق ابتدا با من زمینی بود، سال هاست که دیگر در آسمان ماءوا دارد.
___________________________________________
*متن کامل مصاحبه را اینجا می خوانید، متن روزنامه تلخیص شده است.
علی رضا پنجه ای
شاعر و منتقد ادبی
نامِ سپان، یحیی ست
سپانلوهفته نامه ی صدای آرمان خواه
هفته نامه ی صدا،یکشنبه 29 اردی بهشت 94 ، ص 81نسل پس از مشروطه، نسلی آرمان خواه بوده است، تا شهریور بیست که فضای سیاسی بازی داشتیم و پس از آن که خفقان و آزادی نسبی گاه این بر آن می چربید و گاه آن به این ، رفته رفته جریانات مختلف فکری یارگیری کردند و همیشه برای یارگیری شاعران و روزنامه نگاران به واسطه ی اعتمادی که مردم از دیرباز به قلم ایشان داشته اند و رسالتی که برای لابد شاعر و ایضا روزنامه نگار قایل بودند رو می آوردند .
نسل سپانلوی 75 ساله و من 54 ساله مشابهت هایی با هم داریم و کج دار و مریز از این دست هستیم ، اگر چه درزمینه ی آرمان خواهی نسل او پیشکسوت ماست اما در هر حال آرمان خواهی و روشنفکری در نهاد ما رخنه کرده ، پس لابه لای کارهای مان نمی شود این وجه را نادیده انگاشت: برشت، لورکا، ریتسوس، حکمت، درویش، قبانی و...شاملو از این دست بودند و البته فرخی ها و عشقی ها و عارف های وطنی نیز در مشروطه که بیشترشان شدند و یاد و نامی در تاریخ و شیوه های هنرشان ماند و بس و دیگر...نوبت به دیگری ست...کیست این دیگری؟ چه تعداد دیگر داریم از این نسل آرمان خواه انقلابی؟ زمانی که دیگر وقت انقلابات سپری شده و رفرم و لابی گری در صدر نشسته است؛
محمد علی سپانلو در دهه هایی که جریانات فکری به خصوص چپ یارگیری پر و پیمانی را تدارک دیده بودند، همچنان خود را نزدیک ملی گراها می دید که لااقل بهشان از خدا بی خبر نمی گفتند، و بیگانه پرست، و متهم نبودند که منتظر دستور برادران شمالی اند! سپانلو در کنار حقوق دانی و زبان دانی اهل پژوهش و داستان نویسی هم بود و فعالیت آرمانخواهانه و روشنفکرانه اش حد تعادل را می پیمود و به خاطر خدمات بسیارش در معرفی ادبیات نو فرانسه مانند ترجمه ی آثار آپولینروکاموو... از فرانسه نشان شوالیه گرفت. آزادی های مصرح در قانون اساسی را همواره پی می گرفت ، او همیشه با تندروی و فعالیت بیرون از محدوده ی قانون حتی در کانون مخالف بود، شاید به سبب قانون دانی اش سعی می کرد شهروند مقیدی به قانون اساسی باشد، همان قانونی که هر گونه فعالیت دیگر اندیشان را به شرط مخل نبودن برخی ملاحظات مشروع می داند.
حالا چند سالی ست که رفته رفته از خیل آن آرمان خواهان و روشنفکران دارد کاسته می شود، بدل کاران عرصه ی شعر و حیات روشنفکری با یکدگر هم پیمان شده اند، و بنای نفوذ در نهادهای مستقل نهاده اند، آسیب شناسی جدی ای که باید مراقب آن بود و از آن غافل ننشست. این مهم بر نسلی ست که به اصالت کانون نزدیک تراست، هر چند برخی معاذیر سبب شده تا کانون سیر قانون مند خود را نتواند بپیماید و یا حتی زیر چتر آسایشی به رایزنی بپردازد، تا لااقل دامن خود از این دست بدل کاران و فرصت طلبان بپیراید و حد تعادل پیشه گیرد و خود قانون مند سازد،چه را که بودن قانون نیم بند از نبود قانون به تر است.باری جای سپانلو به عنوان یکی از یاران دیرپای کانون خالی ست!
تجویز دکتر عسکری
زنده یاد بیژن کلکی تعریف می کرد: پیش از شاملو با منوچهر شفیانی که سردبیر خوشه بود همکاری داشت، گویا او و بهرام اردبیلی مصاحبه ای با سپانلوی جوان تدارک می بینند و با منوچهر شفیانی قرار می گذارند که عکس او روی جلد بیاید، همین طور هم می شود، شب مجله را می بندند، که صبح برود برای چاپ، نشریه که به دکه های مطبوعاتی می رسد می بینند خوشه آمده و روی جلد به حای عکس سپانلوی جوان عکس درشکه دارد، گویا دکتر عسکری مدیر مجله سرخود این کار را بدون مشورت با سردبیر می کند به بهانه ی آن که او هنوز جوان است و برایش زود که عکسش روی جلد بیاید؛÷ کما این که تاریخ نشان داد کلکی و شفیانی راست می گفتند و ادبیات جای دوراندیشی های از نوع دکتر عسکری نیست و چه بسا نا به هنگامی ها و پدیده ها هستند که ادبیات سازند. بنابراین پیشنهادم به دوستانی که آن شماره ی خوشه را در کتابخانه دارند این است که تصویر جوانی سپانلو را به آن بچسبانند تا حقیقت به تاخیر افتاده محقق شود و هم چنین موجب شادی روح کلکی ها و شفیانی ها شوند و مایه ی شرمندگی دکتر عسکری ها ! باری...
در مراسم نکوداشت نصرت
هماهنگ با خانواده ی نصرت قرار گذاشتیم راس ساعت در جلسه ی نکوداشت نصرت در تهران حضور به هم رسانیم: محمود نیکویه همراه خانواده ی نصرت پوری خانم و آرش به خانه ی تهران نصرت رفت و من اما در پی امور نشر آثارم بودم، در جلسه یکهو متوجه شدم شیون فومنی هم آمده چند شعر بخواند برای نصرت، حسن پستا نویسنده و مترجم ادبیات داستانی مجری بود، پس از معرفی زندگی و آثار نصرت توسط نیکویه، پستا چند بار کاغذ را به چشمانش دور و نزدیک کرد و نام شیون فومنی را با غلط خوانی بخش اول نام مستعارش اعلام کرد، نه شیون که یعنی فریاد به فتح سوم بلکه شیون بر وزن دیون خواند طوری که گیلکان جلسه زدند زیر خنده،چون شیون را حتی مغازه دارها و رانندگان تاکسی هم می شناسند؛ در هر حال کتابی به نام واژه های نو هم خریده بودیم تا حاضرین به یادگار امضا کنند، وسط های جلسه بود که سپانلو به همراه غزاله علیزاده وارد شدند، غزاله تیکه می انداخت از دور به نصرت و سپانلو تلاش می کرد مانع او شود، شاید به دلیل این که می ترسید نصرت که در طنزپراکنی شهره بود، چیزی بگوید و غزاله دلگیر شود، چه آن روزها غزاله درگیر افسردگی بعد از عمل سرطان اش بود و سپانلو تمام وقتش را به او اختصاص داده بود، شاید که دریافته بود چه قدر توان ضربه وارد کردن به خود را دارد، من شعری که برای غزاله گفتم و در گردون یا آدینه چاپ شد و بعد در مجموعه ی عشق اول(چاپ اول83،چاپ سوم1390)آمد را بر اساس حالات همان روز غزاله گفتم. شب خوبی بود، یادم است قاضی ربیحاوی هم بود که من برای نخستین بار می دیدمش.خوش و بش نصرت و سپانلو به عنوان دو تهرانی حال و هوایی دیگر داشت.
گفت و گو با هنر و ادبیات کادح
"شرکت در تاریخی یگانه "عنوان گفت و گوی من با سپانلو در ویژه ی هنر و ادبیات کادح بود، یادم است دو هفته تمام وقت گذاشتم برای این گفت و گو ، باری خوشحالم از اين كه در هنر و ادبيات كادح مصاحبه ي خوبي با سپانلو داشته ام آن زمان که من عضو شوراي سردبيري هنر و ادبيات كادح بودم به همراه بهزاد عشقي و مرحوم محمد تقي صالحپور كه پيشكسوت و بزرگتر ما بود. از ما بين 3 شعر ارسالي كه بايد همراه مصاحبه چاپ مي شد شعر تازه سروده شده ي " نام تمام مردگان يحيي است" را براي چاپ برگزيدم. خوشحالم كه اين شعر همراه مصاحبه ام با سپانلو براي اولين بار چاپ شد چرا كه از شعرهاي ماندگار شعر فارسي ماست.
در جلسه ای منزل محمد خلیلی وقتی زیر لب خواندم :کسی نیست بردارد این گوشی منتظر را/کسی نیست از جا بجنبد/بگوید که پس سهم من کو؟"منظومه ی خانم زمان"
وقتی این تکه از خانم زمان که یک ماهی می شد تازه منتشر شده بود را برایش خواندم درست در صندلی بین او و براهنی قرار گرفته بودم، تعجب کرد که پاره ای از شعر تازه منتشر شده اش را از حفظ خوانده ام. او را یاد مصاحبه ام با او برای کادح انداختم این که مطالعات گسترده ای برای گفت و گو با او در ویژه ی هنر و ادبیات کادح روی شعرها و عقاید و مقالاتش کردم، که گفت مصاحبه ی خوبی شده بود، یکی از بهترین مصاحبه هایی که با من شد، من هم گفتم شما از معدود شاعران با فرهنگ و خوش مصاحبه هستید که هر مصاحبه با شما بر فرهنگ مصاحبه کننده می افزاید و کلا می دانید چطور مصاحبه پس دهید .
در کارگاه شعر خانه ی فرهنگ گیلان
در دهه ی 80 دوره ای که مسوولیت کارگاه شعر شاعران 5 شنبه ها همیشه ی خانه ی فرهنگ گیلان با من بود، 10 شهریور 87جلسه ای را اختصاص دادیم به بررسی اشعار و زندگی محمد علی سپانلو قرار شد دوستان در باره ی آثارش مطالعه کنند و من نیز مختصری در باره ی زندگی و آثار او سخنرانی کنم. ، پیام او را هم برای جلسه گرفتیم که توسط من بازخوانی شد، در آن جلسه در باره ی سپان لو گفتم: در آثار شعري او شما چهره ي يك جامعه شناس و يك كارشناس خبره ي جغرافياي شهري را مي بينيد. او با تمام كوچه پس كوچه ها، آداب و رسوم تهران و تهراني هاي اصيل آشناست. در شعر سپانلو ما گرد و غبار نشسته بر چهره ي واقعي تهراني كه اكنون تهران غربتي ها و مهاجران است تا تهران تهراني ها را زدوده شده و شفاف مي يابيم. شعر سپانلو اگر مي خواهد تصويري بيافريند اين تصوير با تخيل ويژه و دست نيافتني و انديشه اي برآمده از جامعه شناسي، جغرافياي شهري و تاريخ نگاري همراه و ادغام شده است.در واقع سپانلو بعد از نيما اشكال ديگري از افسانه را در منظومه ها پي گرفته و به نوعي منظومه ي افسانه را در فرم ها و ساختار بديع تري ارتقا بخشيده است. اگر چه افسانه ي نيما از تخاطبي عاشقانه و دراماتيك برخوردار است اما سپانلو وجه دراماتيك را در بيان عشق با تخاطب تاريخي و نه عاشقانه ارايه مي دهد و اين از وجوه تمايز منظومه سرايي نيما و سپانلو است.اگر چه در دهه ي هفتاد بعضاً مدعي چند صدايي و پلي فونيك شده اند اما طرح اين موضوع با نيما آن هم در شعرهاي دراماتيكش و منظومه هاي سپانلو به يك شوخي يا فرصت طلبي كه از جهل و عدم شناخت مخاطب جوان سود مي جويد بيشتر شبيه است ، مخاطب بدون غور جدي در شعرهاي سپانلو به هيچ وجه با تورق نخواهد توانست با شعرهايش كنار بيايد، چرا كه بر شعرهاي سپانلو عقلانيت حاكم است، عقلانيتي كه همه ي عناصر شعري را كه مي تواند در جذب مخاطب به شعر كمك كند گرد خود انسجام مي بخشد و بر خورداري از شعر سپانلو تنها در گرو تلاشي ست كه براي شناختن جهان شاعر، زندگي و طرز تفكر او در شعر از خود نشان مي دهيم، شعر سپانلو به واسطه ی نیاز مخاطب به نشانی و آدرس و پیش شناخت و در کل پیش نیاز به فرهنگ و اطلاعات، برای دریافت شعر ، دير به دست مي آيد اما اگر به دست آمد به اين زودي ها از دست نمي شود. و پر باری وزینی از پس خوانش شعر دست خواننده می آید، گویی شما در باره ی شاه نامه شعری می خوانید که نیازمند شناخت پرسوناژها به عنوان پیش نیازید ، شما پس از دریافت شعر تجربه ای وزین برخواهید گرفت از این خوان فرهنگی طوری که هرگز لذت خوانش آن از دست تان فرو نخواهد شد.
علی رضا پنجه ای
گزارشی از نامه ی مایاکوفسکی به لی لی برک
برای یکی از مجلدات مجله ی گیلان زمین که سردبیرش بودم شماره ی 5تا 8 تابستان - بهار 75-74 ، به دکتر ایرج نوبخت مترجم آثار یاشار کمال و ناظم حکمت که به دو زبان ترکی استانبولی و فرانسه مسلط ترجمه می کرد و در حلقه ی نویسندگان مورد وثوقم برای همکاری بود، تلفنی سفارش ترجمه ای خاص دادم ! یادم است برای نخستین بار با بهزاد عشقی سال 65 یا 66 رفته بودم منزل دکتر ایرج نوبخت ؛حالا به او زنگ زدم که عصر می آیم دیدنت، عصر شد و با دکتر رفتیم کتابخانه اش دکتر بین کتاب های متن فرانسه می گشت که من توانستم روی جلد کتابی به گمانم در قطع پالتویی را بخوانم عنوان کتاب بود:Mayakovski .
مایاکوفسکی ، انا آخماتوا، یوگنی یوفتوشنکو، پوشکین و چندتایی دیگر که نامشان در خاطرم نیست را بین شاعران زبان روسی می شناختم و با آثارشان آشنا بودم حتی می دانستم مایاکوفسکی شاعری آینده نگر و فوتوریست است و شرکتش در جبهه و شعرخواندنش در سنگرها و میادین شهر و کوچه پس کوچه ها و کافه ها را به یاد داشتم، این که آن قدر در قفس اتحاد شوروی خود را حبس شده دید که با یک گلوله به زندگی خود پایان داده بود این ها را می دانستم از او که اگر چه انقلابی بود اما در کنار انقلابگری از شعر پیشرو دور نماند و در شعرهایش ضرباهنگ دیگری در اوزان و قالب های شعر شوروی ایجاد کرده بود.
دکترنوبخت از اطلاعات خارج از متن خود گفت تا افزون بر آشنایی ام با وجه شعری مایاکوفسکی از حواشی زندگی اش نیز باخبر باشم از حافظه چیزهایی نیز گفت این که اوسیپ همسر لی لی برک وقتی با مایاکوفسکی آشنا شدند.. ناشر مهمی بود و زمانی که کسی حاضر به چاپ ابر شلوار پوش نبود او آن را برای مایاکوفسکی چاپ و منتشرش کرد، .مایاکوفسکی لی لی و اوسیپ را با بوریس پاسترناک، گورکی و چند تایی دیگر اشنا کرد. هرشب با هم ورق بازی می کردند، زندگی مایاکوفسکی و آسمان جلی هایش پس از همخانگی اش با" اوسیپ" و" لی لی" تغییر اساسی کرده بود، جمله شعرهایش را نیز پس از "ابر شلوارپوش" برای عشقش" لی لی" نوشت ؛ .او در ادامه گفت:" لی لی" جایی اذعان کرد که من اوسیپ را دوست داشته ، دارم و خواهم داشت.افزون تر از برادر. بالاتر از شوهر یا فرزند پسر... در واقع آن ها یک خانواده ی سه نفره را تشکیل داده بودند. نامه نیز وسیله ای بود برای ابراز عشق این خانواده به هم وقت سفرهای متعددی که برایشان پیش می آمد
پس از دیدن تیتر Mayakovski روی جلد کتاب در کتابخانه ی دکتر نوبخت دیدم زیرش با خط ریز تر نوشته شده بود Lili brik , s mektup lar توانستم به راحتی بفهمم که منظور از مکتوب همان نامه است که کتابت می شود، بنابراین گفتم نامه هاش قابل چاپ هستش دکتر نوبخت؟ و او گفت قابل چاپش را پیدا می کنیم، بعد گفتم چاشنی نامه دوتا شعر ترجمه ی تنوری ات را هم می خواهم ازش، کتاب را آورد، گفتم عحیب است دکتر که آن ها پانزده سال با هم بودند اما مثلث دوستی شان به واسطه ی یک زن به هم نخورد ، حتی مفهوم جدیدی هم از دوستی و عشق از ارتباطات شان می شد رصد کرد، مگر نه آن که تفکر نخبگان خرق عادت به همراه می آورد، اگر چه چنین مناسباتی نزد دوستان بلشویک و کاتولیک تر از پاپ شاعر آینده نگرو خالق "آمریکایی که من کشف کردم"نوعی گسترش فرهنگ بورژوازی تلقی می شد.
دکتر سپس کتاب را در دست گرفت و شروع کرد به زبان استانبولی آن را خواندن و ترجمه کردن :"لی لی برک همسر مایاکوفسکی در مدخل این کتاب"نامه های مایاکوفسکی به لی لی برک چنین می نویسد:از سال 1915 تا هنگام مرگش، درست 15 سال شریک زندگی مایاکوفسکی شدم. حتی اگر زمان کوتاهی هم از یک دیگر دور می شدیم برایم نامه می فرستاد، بخشی از نامه هایش را در کشورهای بیگانه دریافت می کردم و تعدادی را در مسکو. چه را که هر سال باهم به مسافرت خارج از کشور می رفتیم، گه گاه هم جدا از یک دیگر راهی سفر می شدیم، بعد از سال 1926 (میلادی) مایاکوفسکی برای ایراد سخن رانی به بسیاری از شهرهای اتحاد جماهیر شوروی سفر می کرد، و به هر شهری که می رسید برایم نامه می نوشت ولادیمیر ولادیمیریوویچ نامه هایش را "چن"(نامی برای سگ) امضاأ می کرد و اغلب کنار این امضاء طرح هم می کشید،خودش را به شکل سگ و مرا به شکل گربه.چون که ما بین خودمان همدیگر را چنین خطاب می کردیم. "
این مقدمه را دکتر نوبخت نقل به مضمون ترجمه کر د برایم تا من در جریان نامه قرار بگیرم گفتم تا این جا که مشکلی نبود شما بفرمایید متن نامه را هم بخوانید:
مسکو 24 فوریه 1930(میلادی)
دوستان عزیزم، جانم، عزیزانم، پیشی های یکی یک دونه ام:
به خاطر دو تلگراف و کارتی که فرستادید متشکرم،(نامه برای لی لی و دوست مشترکشان که همسفر لی لی است نوشته شده است) اما فقط همین؟ دلم می خواست انبوهی نامه و تلگراف از شما داشتم،از وقتی شما دو تا با هم رفته اید نمی دانید چه قدر دلتنگم!
وقتی قطار داشت راه می افتاد، "والیا" و "یانیا"دوان دوان به ایستگاه آمدند "یانیا"خیلی ناراحت شد از این که نتوانست تورا ببیند. بی شک به نشانی برلین برای تو نامه می فرستد.
تا این لحظه خبر خاصی نیست. نمایش نامه ی پانتومیم را دادم به سیرک خیلی خوش شان آمد. بلافاصله"موزیک هال"با من قرارداد امضاء کردند.5 تا 12 مارس نمایشگاه هم(این نمایشگاه تحت عنوان" بیست سال تلاش" برای تجلیل از مایاکوفسکی در لنینگراد برگزار شد که خود او نیز شرکت داشت)در لنینگراد برگزار می شود.خود من هم هستم!پریدن قانعش نمی کند و با یک فنی که تازه یاد گرفته بین زمین و هوا صورتم را لیس می زند.
هر دوتان را خیلی می بوسم، شما را دوست می دارم و چشم به راه تان هستم. امضاء "چن"(یک طرف کاغذ) و"بولکا"(طرف دیگر کاغذ) سگ مایاکوفسکی
ولادیمیر در نامه اش بعد التحریر هم نوشته بود:
پیشی!چه می شود اگر یک نسخه ی آلمانی کتاب "150000000"اثر مالیک ورلاگ را برایم بفرستی.
خب متن حاضر البته درست همان متنی است که او بعدها ویرایشش کرد برای چاپ در مجله ، دو شعر "دانشگاه من"و "چون دوستت می دارم" هم همراه نامه و مدخلش چاپ شد.
چیزی که که در این نامه مشهود است نه کاربرد کلمات قصار و عاشقانه که روزمرگی خاص نخبگان است، اکنون و دهه ها پیش هم ندارد ، خود را پیشی خواندن و شکل گربه کشیدن برای خود و شکل سگ برای معشوق پای نامه ها؛ نیز معرفی یک نویسنده و یک کتاب که برای خواننده ناشناس است و مناسبات زندگی مشترک او با معشوق و نفر سوم که دوستش بود و همسر اول لی لی. این که چنین مناسباتی خاص فقط چنین نخبگانی ست آن هم در 1930 (میلادی) یعنی 85 سال پیش، سال ها بعد کتابی دیدم در این باره، نوشته ی بنگت یانگفلت با عنوان "لیلی و مایاکوفسکی" به ترجمه ی علی شفیعی ،چاپ دوم، تهران، 1387 « که در آن آمده بود:«نگت یانگفلت»- تلاش کرده است که با شرح زندگی و بررسی محیط و افراد پیرامون او، به پیچیدگی نگاه «مایا کوفسکی» دست یابد. خود وی جایی در مورد این اثر گفته: «چیزی که مرا غافلگیر کرد، این بود که ببینم چقدر نوشتن از نویسندهای که تصور میکردم خوب میشناسم، دشوار است. من باید از چهار بیوگرافی قطور، تصویر راستین «مایا کوفسکی» و اطرافیانش را بیرون می کشیدم و این کار سادهای نبود "
خالق ابر شلوار پوش در قطعه شعری برای لی لی برک می نویسد: او بسیاری از اشعار ماندگارش را برای معشوقش لی لی برک سروده است :عزیزم/عمرم/شکنجه جانم/عشقم/لی لی/شعرهایم را پذیرا باش /چه بسا /هیچگاه/ هیچ چیز/نسرائیده ام
علی رضا پنجه ای
گزارشی اجمالی از روند شعر نو گیلان
و گزینه شعر گیلان
روزنامه ی ایران خرداد94 ص 8 اینجا کلیک کنید تا متن چاپی را هم ببینید: کلید کتاب گزینه شعر گیلان زمانی زده شد که از مجله ی گردون مهر 1370 با من مصاحبه کردند، با خواندن آن گفت و گوی پنج صفحه ای مدیر انتشارات مروارید دریافت در صدد تدوین کتاب شعر نو گیلان هستم مدیر نشر گفت که گفت و گو یم را خوانده و از این کتاب استقبال می کند، دی ماه 70"برشی از شعر گیلان" را حروف چینی شده تحویل مدیر انتشارات مروارید دادم، وقتی منتشر شد نام کتاب شده بود"گزینه شعر گیلان" و سال 1374 بود از جزئیات گذشته ، آن دسته شاعرانی که ضمن شرح حال نمونه ی شعرهایشان در این کتاب آمده ، به ترتیب حروف الفبا این اسامی بودند :احمد آرمون، هوشنگ ابتهاج سمیعی(ه.الف.سایه)،مهدی اخوان لنگرودی،ملاحت اسداللهی،محمد رضا اصلانی،اکبر اکسیر،محمد امین برزگر،غلامرضا (پوررجب)بلگوری، منصور بنی مجیدی، عادل بیابانگرد جوان،مسعود بیزارگیتی، فرهاد پاک سرشت، علی رضا پنجه ای، بهروز پورجعفر، اردشیر پورنعمت،محمود تقوی تکیار،حسین جودت، محمد تقی (مسعود) یحیی جوزی، تقی جهان دیده،رحمت حقی پور،ضیاءالدین خالقی،احمد خدادوست، محسن خورشیدی، رضا خوش دل راد،کریم رجب زاده، مهدی رضا زاده، سید محمد رضا روحانی، مهدی ریحانی، کاظم سادات اشکوری،احمد سعیدزاده،یزدان سلحشور،جواد شجاعی فرد، بهمن صالحی، سعید صدیق،کامبیز صدیقی، ایرج ضیایی،علی عبدلی، محمود طیاری، میر احمد فخر نژاد(شیون فومنی)، مهرداد فلاح،احمد قربان زاده،رقیه کاویانی(سیما)، علی رضا کریم، جعفر کسمایی،محمدتقی جواهری گیلانی (شمس لنگرودی)،غلامرضا مرادی صومعه سرایی، رضا مقصدی، محمد حسین مهدوی سعیدی(م.موید)،عنایت نجدی سمیعی،بیژن نجدی لاهیجان،احمد نوری زاده،نادر نیک نژاد، محمد جعفر واله،بهروز وندادیان. شعر برخی از شاعران که یا غیر گیلانی بودند و یا شعرشان در این جا رشد نکرده نیز در کتاب نیامد : احمد شاملو(الف بامداد)،دکتر عطاء الله فریدونی، نصرت رحمانی، بیژن کلکی، نعمت اسلامی، حمیدرضا شکارسری و... :باری حالا از من خواسته شده از 24 سال بعد بنویسم که بشود به این فهرست 54 نفره افزود، هر چند پسرم مزدک به سفارش حوزه ی هنری گیلان آن دسته شعرهای شاعران سپید سرای گیلان که دارای کتاب بودند را در 518 صفحه سال 1388 با عنوان همه ی درخت ها سپیدارند را منتشر کرد.حرکت جمعی شاعرانحرکت جمعی شاعران از نقاط فرضی پراکنده و متنوع به نیت دگردیسی در کالبد شعر و گذر از طرز شاملویی و حضور چشمگیر شاعران گیلان در این میان به واسطه ی برخورداری از نشریات تخصصی هنر و ادبیات و در راس آن ها روزنامه نگاران کاربلد و متخصص و نامدار و برخورداری از سخت افزارها و نرم افزارها و امکانات دنیای مجازی و اینترنت اگر چه از سایر نقاط ایران کم رنگ تر نبوده بلکه پر رنگ تر هم بوده است .بنابراین واقعیت این است که شعرگیلان از دهه ی 70 به نوعی با حضور در عرصه های شعر پیشرو و پیشنهاد دهنده گی وجهه ی موثری در شعر ایران داشته است، شعری که از آن به عنوان شعر دهه هفتاد نامبرده میشود، شامل طیفی از آثار شاعرانی است که نه لزوما از اواخر دهه ۶۰ و یا اوایل دهه هفتاد نوشتن و انتشار اشعارشان را آغار کردند، بلکه نمود پختگی کارشان در این دهه مطرح شدهاست. اقلیم سر سبز گیلان البته در شعر بسیاری از شاعران این خطه تاثیر غیر قابل انکاری گذاشته است به همین علت بسامد کلماتی چند نسبت به سایر نقاط کشور در این منطقه بیش تر بوده است مانند:باران، جنگل،شالی و سایر عناصر زادبومی این منطقه و البته در صد بالای سواد و برخورداری از مظاهر مدنی –فرهنگی مانند انجمن نسوان، دومین کتابخانه ی ملی کشور، مهد تیاتر ایران، اعلام نخسیتن جمهوری توسط کوچک جنگلی، نخستین آموزشگاه زبان های خارجه، قطار شهری، نقش دروازه ی اروپا را ایفا کردن نیز برخورداری از نشریات تاثیر گذار بعد از انقلاب، مانند ویژه های هنرو ادبیات نقش قلم، کادح، و نشریات مهم گیلان زمین و گیله وا که در تداوم نشریه دامون پیش از انقلاب به عنوان نشریه ی گیلکی زبان منتشر می شد و در راس همه ی این نشریات روزنامه نگاران نامدار و کاربلد فعالیت داشتند و به لحاظ کمیت نیز برخورداری از 129 نشریه بر اساس آخرین آمار رسمی اعلام شده توسط مدیرکل اداره ی فرهنگ و ارشاد گیلان از مهم ترین ملاحظات رشد فرهنگ و هنر در ولایت باران محسوب می شده است.شاعران نوگرای دیگر آن دسته از شاعران که رفته رفته صاحب کتاب شدند و شعرشان نیز پس از سال 70مطرح شد یا سهوا از قلم افتاده بودند یا پیش از دهه ی شصت درگذشته بودند یا شعرهای نویی از ایشان در دسترس گردآورنده و دوستان نبود و صرفا از ایشان تنها یادی شده و یا قطعه شعری آمده و یا حتی شعری که همسنگ سایر شاعران باشد از ایشان انتخاب نشد و ناگزیر نامشان از کتاب حذف شد ، چه را که نیت و معیار گردآورنده نشان دادن سطح شعر شاعران نو گوی گیلانی در دهه ی شصت بود و نه تذکره ی شاعران، پس این موقعیت را مغتنم شمرده و اسامی شاعران نوگو را در این نوشته کامل تر می کنم: دکتر مجدالدین میر فخرایی( گلچین گیلانی) ، دکتر علی فروحی، محمود پاینده،دکتر سیروس شمیسا،حیدر مهرانی، ،محمد تقی صالح پور(ژینوس)،فرهنگ پور امید،مهدی نوش آذر،طاهر غزال، علی خداجو،تیمور گورگین، محمدامین لاهیجی (م. راما)، احمد نیکو صالح،محمد علی اخوت،محمد نوعی،حافظ موسوی، خسرو گلسرخی، هوشنگ بادیه نشین، مهین خدیوی ، عباس مهری آتیه، علی اکبر مرادیان گروسی(بوسار) ، علی فرزاد خوشه چین، علی خیزاب،جعفر خادم، بهاره رضایی،حمید رفیعی، آرش نصرت اللهی، سید علی میرباذل،منوچهر هدایتی خوش کلام، هما رفیعی مقدم، حسن رمضان علی پور، علی عبدالرضایی(البته پس از رفع سوء تفاهمات ناشی از سرقات او از سایر شاعران)،شهرام رفیع زاده، دکتر سینا جهاندیده،کوروش رنجبر،سجاد صاحبان زند،طاهره صالح پور،محمد طلوعی،مجتبی پورمحسن،مهرگان علی دوستی، کروب رضایی،الهام کیان پور، عباس گلستانی،ستار جانعلی پور، مهین صدری،جلال افرا، سروش محبوب یگانه، داوود ملک زاده، کوروش منجمی،مازیار نیکفر، مرتضی نوربخش ، دکتر پیمان نوری،مازیار نقش جهان، علی رضا فکوری،تیرداد نصری،محمد حسن یعقوبی،علی محمد مسیحا،اسماعیل مهرانفر، رضا ترنیان، مهین خدیوی،سیدرضا دمانکش،مسعود رضایی خلیق،فروغ دبیری،آزیتا حقیقی جو، فاطمه حق وردیان، مزدک پنجه ای، محمد اسماعیل حبیبی،سینا جهاندیده، سیامک عشاقی، حامد بشارتی، یعقوب عباسی،، مرسده عباسی،صمد جامی، شهروز تقوایی لنگرودی، هادی آبرام، منوچهر آتشک، حمید آقاجانی پور، حمید رضا اقبال دوست، مهرداد پیله ور ،محمد اکبری، شهرام مقدسی، ساسان ایمن آبادی، محسن بافکر لیالستانی،فتاح پادیاب، کبری پاریاو،علی پورحسن آستانه، یونس رنجکش، حسین رمضانی، محمد رمضانی ، مرتاض هجری، آرمان میرزا نزاد،شهرام پور رستم، حامد پور شعبان،فخرالدین پورنصر(نصری نژاد)، ابراهیم شکیبایی لنگرودی، جواد پور نصیری، زهرا پرکار،نسرین موحدیان، اسماعیل محمد پور، هاشم نبی زاده، نیما فرغه، سید رضا دمانکش ،کاوه روحانی، ملک ابراهیم امیری، میترا اسماعیلی،مجتبی تقوی زاده، شیرزاد حسنی ،افشار رئوف، آزاده بشارتی، شهین بارور، مسعود اصغرنژاد بلوچی،جلال علوی، کبری( مژگان) اکبری، حسین پورنجفی،قاسم پهلوان، دکتر مریم اسحاقی،سید احسان نقیبی جلالی، اسماعیل نجمی ، یاور مهدی پور،فرامرز نجدی،حسین نوروزی پور، رضا (مهرداد)مدد، فرامرز محمدی پور، سید فرزام حسینی،عبدالرضا رضایی نیا، آرش فهمیده، علی فکری نژاد، اباذر غلامی، حسین طوافی، فرزین فخر یاسری، سید ضیاء الدین شفیعی، سید علی شفیعی مجید شهرستانی، علی شعبان زاده، زهرا سیوش آبکنار، محمد ابراهیم سمیع، فرهاد رجبی، رهی رضوان ، صبا مرادی، مسلم محمودی، شایان درویشی ،رحمان کاظمی، پایا فرهنگ فر، آریا صدیقی، ریحانه نامدار ، شاهین دلبری و... البته پیش بینی می شود در چنین کوشش هایی همیشه نام هایی از حافظه باز مانند که امید است اگر چه این دوستان پس از انتشار کتاب شرح حال و شعرهای نو 54 شاعر گیلانی آثارشان چه در رسانه ها و چه به صورت کتاب منتشر شد و مخاطبان شعر با دیدن اسامی ایشان نسبت به چگونگی روند کارکرد شعرهای شان وقوف لازم دارند . در این مجال کوتاه به مرور خصوصیات شعر چند تن از این شاعران می نشینیم و در فرصت مغتنم دیگر منتظر تعرفه ی بیشتر شان می مانیم. سینا جهاندیده :در نمونه های شعری سینا جهاندیده که از رساله ی دکترای خود به تازگی دفاع کرده است و در حوزه ی نقد ادبی، حضور موثری در جلسات شعری گیلان به هم رسانیده، همان زیرکی اش در بازیافت مویرگ های هوشمند حسی شعر دیگران را در آفرینه ی شعری خود به کار می بندد، علاقه ی وافرش به نابه هنگامی در مناسبات سوررآلیستی شعرهایش خود می نمایاند:"چیزی نزدیک می شود/کلماتی چون اسبانی/به گوش می ایستند/ترک های رویا /تا انتهای ویرانه می دوند/عقربه ها از نفس می افتند/و ریزش تنهایی آغاز می شود؛ /آنگاه/همه ی معناها می میرند/و تو/ به دنیا می آیی"-همه ی درختان سپیدارند ص144 در برخی از نمونه شعرهای اخیر اما نگاهی صلبی و تک بعدی از استعاره و کنایه به صورت تک موردی و تک بعدی بهره می برد، این گرایش ها به نسبت حتی تک بیت های شعر قدمایی ما بن مایه ای برای ماندگاری ندارند،هشدار گرایش به ساده نویسی که شعر امروز را به روزمرگی و باری به هر جهتی برای بیان می کشاند و هرگز ره به زبانیت کلام نمی برد! مریم اسحاقی: شعر مورد نظر :مریم اسحاقی متخصص کودکان شعری ست که برای مخاطب معمولی به لحاظ سطوح عریان و حسیکش ایضاحی و جذاب و برای طبف حرفه یی شعر ساده و نزدیک به شعر خطی ست ، چه را که اغلب با یک بار خوانش آن همه ی جان شعر خود را تسلیمت می دارد. بنابراین چنین شعرهایی در برابر تاریخ ادبیات شعرهای به یاد ماندنی نیستند، و کمتر در ذهن تاریخ ادبیات می ماند، مریم اسحاقی به شعر ی گرایش دارد که عمدتا حدیث نفس های عاشقانه را با بهره از کنایه و استعاره بیان می کند، شعرهای کوتاه او بعضا به ضرباهنگ هایکو می رسد ، او بیشتر به بیان احساسی و عاطفی توجه دارد تا به لبریختگی و شعر منشوری و بعد پذیر ، بیشتر نشان می دهد که شعرش پیش تر اندیشیده شده است ، چه بسا که شعرش بداهه باشد اما از بس به جز عشق به چیز دیگری نمی اندیشد و این عشق چندان غنی نشده خود را لو می دهد ازپیش و معلوم است که چه می خواهد بگوید. شعر او ظرفیت رسیدن به بلوغ دارد و هنوز وقت دارد تا خود را از قربانگاه ساده نویسی برهاند. به این دو تکه ی چاپ شده در روزنامه ی فرهیختگان نگاه کنید: کلمهای تنها/که شعرش را/گم کرده /منم. یا این شعر:از تشنگی نگو کاکتوس!/از ریشههای خودت بنوش/خارهایت را ببین/سرشار شادمانی گُلها. 19 فروردین 92آرش نصرت اللهی:تصاویر شعری این مهندس عمران تلاش دارد چند لایه نمایانده شود، و در هر کتاب نسبت به دیگری پوست اندازی کند، او اما یک تنه دارد گذشته ی پر بار و از طرفی مملو از تغافل بزرگان آستارا را بر دوش می کشد ، شعرش اگر چه به ساده نویسی شبیه تر است اما لایه ها و شگردهایی دارد که نشان می دهد یارای برونشد از این ساده نگری را دارد، این امید به واسطه ی پتانسیلی ست که در نگاه ریز بین و زیرکانه اش نهفته است. او با نگاهی سوژه محور به جنگ و صلح نگاهی آشنا اما نه رسمی که دیگر دارد، چنین نگاه هایی به واسطه ی سوژه محوری و مضمون سازی در نگاه رسانه ای بیش تر مورد تامل قرار می گیرند، بسایری از شعرهای او قابلیت ترجمه دارند و در ترجمه بیشتر گوشت شکار مورد استفاده قرار می گیرد به جز زیرکی هایش در زبان که در مقابل کل قابل اعتنایی که به دست می دهد، قابل اغماض و چشم پوشی ست.اسماعیل حبیبی: اسماعیل حبیبی شعرهای زیر پوستی می گوید، شعرهایی که رمانسش کم نیست، این رمانس را شاید او از ترانه سرایی برگرفته باشد، در قالبی که رمانس به مثابه ی خون در رگانش جریان یافته است، حبیبی در شعر قدمایی و غزل نو نیز همراه ترانه سرایی طبع آزمایی داشته و نیمه ی دیگر شخصیت او را کارکرد نئوکلاسیکش منقوش می دارد در برابر شخصیت نوجو و نه آوانگارد شعری اش. او از زبان رفتاری آشنا -با کارکردی متغیر -می طلبد، می خواهد دیگر بود شعرش نه در تلو تلو خوردن که در گام هایی استوار اما هماهنگ در ناهمگنی رخ بنمایاند، او در برخی شعرهای پیشینش می خواهد از ترکیب موج نویی در شعرهایش بهره برد، که همین خواستن گاه او را مقلد و گاه اگر چه مقلد اما در پی دیگر شدن نشان می دهد، در کتاب اخیر ما شاهد هم افت و هم خیزش جانانه اش در برخی شعرها بودیم و روند تلاش هایش بیانگر چشم انداز روشن برای شعرهایش است و باید اما باید جدا مواظب باشد تا با ساده نویسی فاصله ی استتیک لازم را حفظ کند.چه را که محتوای رمانتیک شعرهایش بعضا نمود خطی و تک بعدی از شعرهایش می نمایاند!عباس گلستانی:عباس گلستانی که به اقتضای سن و سالش از نسل آرمانخواه است، خیلی زود پس از دفتر اول رفته رفته دریافت که زیبایی شناسی آرمان گرایی ایدئولوزیک جایی در شعر امروز ندارد ، اگر چه آرمان گرایی به تنهایی می تواند سوختبار شعر باشد، او با حضور دیر اما پیوسته ی خود در عرصه های شعر توانست خود را به زیبایی شناسی اکنون شعر نزدیک کند، او در هر شعری نسبت به شعر دیگر پوست اندازی کرده است، بر گذشتن از زبان شاملویی یکی از مراحل دورباطلی بود که به خوبی سپری کرد، اکنون نیز باید مراقب ویروس ساده نویسی که از طرفی به تقلیل عمر شعر و از سوی دیگر به بازدهی گذرای آن می انجامد، باشد.مزدک پنجه ای: مزدک از جمله شاعرانی است که با دو خاستگاه مواجه است؛ خاستگاه اول اشعار مدرن او را دربر میگیرد و خاستگاه دوم اشعار آوانگارد اوست. او در حوزه تغییر لحن و چندصدایی مثل شعر «از خود بیگانگی» درکتاب بادبادک های روزنامه ای (نشر نصیرا 1393) اما در پارهای از مواقع مخاطب با شعرهایی خطی هم مواجه میشود. مثلا در شعر «از خود بیگانگی» شما با روایتی سیال ذهن روبهرو هستید. این شعر نوعی خرق عادت است. مزدک سعی دارد پیشنهاددهنده باشد و میل به تجربهگرایی او بسیار زیاد است. سعی میکند شعرهایی چندصدایی با فرم خاص خود بنویسد. هرچند در دهه 70 ما مدلهای زیادی از شعر چندصدایی داشتیم اما شعرهای او چندصدایی- دیداری و از نوع و گونه ای دیگر است. در شعرهای کوتاه، مزدک سعی میکند نگاهی فلسفی داشته باشد اما هنوز به فرم دلخواه نرسیده است. در واقع شعرهای کوتاه او دقایق اندکی از زندگی را در پهنه خود دارند. تلاش مزدک در شعر ستودنی است اما حرکت او از فضای مدرن به آوانگارد همیشه مطلوب نیست خاصه وقتی میخواهد با ورود ضربالمثل ها تغییر وضعیت دهد و تضاد را نشان دهد، میبینید که نتوانسته شایسته عمل کند. کوروش جوان روح:کوروش جوانروح از شعر قدمایی آغازید و به شعر نو روی آورد، او در برخی شعرهای کوتاه خود توانسته به ایجاز و بیان قابل اعتنایی برسد، جوان روح خود را در شعر رها می کند، تا جایی که اسب سرکش خیال پردازش افسار نگسلانده و قابل کنترل است مخاطب از این ترک تازی لذت می برد، اما وقتی که به جای میدان و پیست توسن سرکش شعرش میدان به زیر پا نهاده و دروازه به هم ریخته و هر گوشه ای شیهه ای و رم کردگی، آن جا دیگر اختیار از کف نهاده و نه شاهد هنرنمایی او و نه توسنش هستیم بل آشفتگی و شلوغی میدان درهم و برهم است که ذهن ما را از سر نگرانی معطوف خود می دارد، توسن شعر او اما از سویی نمی خواهد اسب درشکه باشد یا اسب چاپار، او می خواهد اسبش اسب کارزار و چوگان باشد که رسم بازی و نبرد بداند. سختی شعر او اما هر چه به قدرت سوارکاری او تکیه کند بیش تر در ذهن شعر می ماند، سوررآل شعرش نباید با اسکیزوفرنی اشتباه گرفته شود، چه را که شعر او اگر چه شعری تجربه گرا و متمایل به آوانگاردیسم است اما مرز بندی هوشمندانه ی او را نیز طلب می کند، اوتلاش دارد از روانشناسی بیشترین بهره را برای خلاقیت شعری ببرد طوری که تحقق ضابطه مند این مهم بیشتر نیازمند تامل و درنگ او برای گرفتن ویزای شهروندی شهر شعر توسط عناصر مرتبط به روانشناسی است. رضا ترنیان:رضا ترنیان سال هاست در قزوین کار می کند اما رابطه اش با ولایت و ولایت نشینان را رها نکرده است، شعر او کمترین تاثیر را از جریانات جوشنده بر گرفته اما وقتی مرور می شود با عناصری مواجه می شوی که به تو می گویند اگر چه دغدغه های ذهن و زبان شاملو هنوز در شعرهای ترنیان هست اما زبانش زبانی بالغ است طوری که احساس نمی کنی او جریانات شعری دهه های اخیر را بی رهتوشه از سر گذرانده، بل که می بینی او هیجانات تجدد را به عقلانیت بدل کرده و شعرش از تازگی دارای چهارچوب متعادلی برخوردار است، زبان شعرش در محدوده ی شعر نه طرز شاملویی و موسوم به سپید بلکه منثور در تردد است.زبان شعرهایش نیز پر از گزاره های زادبومی نوشده است، یعنی نوستالژی ( تاسیانی) زادبوم شعرهایش را رها نمی کند و اگر از عناصر اقلیمی شمال می گوید با تصرف در زبان اگر چه حرفش را می زند منتها به زبانی دیگر"یک قصه بیش نیست غم عشق و این عجب/از هر زبان که می شنوم نامکرر است."لسان الغیب حافظ شیرازی____________________نمونه شناخت نامه و شعرهای ارسالی:____________________خودنوشت:محمد اسماعیل حبیبی متولد 1352 شهر بره سر رودبار ساکن رشتمجموعه آثار:تسلیت به خودم 1382 انتشارات حرف نو رشتسطر های شیشه ای (مجموعه ترانه) 1382 حرف نوبا رانداز اندوه 1388 نشر ایلیا رشتفراموشی در راه است 1392 ایلیادر دست انتشار:دست های تو شایعه نیست نشر ایلیا رشت« *لب خوانی* »توی هر *آغوشی*آغوش دیگری استبا هر دیگری، یکی دیگرتو رویایِ گم کرده ای خواهی داشت- تمام عمر-دست های گم کرده ای ،با خواب دست هایِ دیگریکه خواهی دیدمن اما با هر آغوشیتوی آغوشِ تو خواهم بودبی تابِ لب خوانی هایِ نا تمامِ تومی دانم کسی از مردن ات زنده بر نمی گرددگاهی دست های ناباورم را خواب کناین دست هااز آغوش تو کم نمی شوند« *از تو* »از تو این جا پیراهنی باقی نیستحتی اگر هم بودبه من نمی آمدپوستی سبزهدلی تنگ...خودت بگوکدام رنگ بیشتر به *تنهایی* می آید!« *دل نازکی* »... از من دل نازک ترصدا به تو نزدیک می شودتنگ می شود این آغوش افتاده - برای تواز من حسود ترمرگ معشوقه یِ تو می شودکه دست در دست یکدیگرنزدیک و دور- هی نزدیک و دور می شوید________________________عباس گلستانی ، 1333-فومن ________________________1- جزء 70 شاعر برگزیدۀ فارسیزبان از طرف " انتشارات سرزمین آهورایی " برای چاپ اشعار آنها با گروه داوریِ:هرمز علی پور ،بهاره رضایی ،ابولفضل پاشا،روجا چمنکار،رویا تفتی2- تقدیر شده در اولین جشنوارۀ اینترنتیِ شعر کوتاه، هایکو3- کاندیدای دومین جایزۀ ادبی ایران، " این روشنای نزدیک "، برای کتاب مجموعه شعر " این شعر بدون شما نقص دارد" 4- چاپ دو مجموعه شعر با عنوان های " ما قراری داشتیم" در سال 1386 و " بدون شما این شعر نقص دارد " در سال 1392 5- برگزیدۀ اول مقاله در نخستین جشنواره استانیِ زبان مادری در استان گیلان6- عضو هیئت اجرائیِ گروه شعر فارسی و گروه شعر گیلکی در خانۀ فرهنگ گیلان7- کتاب های زیر را آماده برای چاپ دارد: - مجموعه شعرِ " پرواز بی خود آسمان رسم نمی کند " - مجموعه شعرِ " عشق با کت طوسی" - مجموعه شعر " پنجشنبه های تاخورده " - مجموعه مقالات 1 - مجموعه مقالات 28- و انتشار بیش از 50 مقالۀ ادبی، نقد و نظر در نشریات و سایت های ادبی. یکشنبه 30/2/94 (1)زنی در شعرهایم راه می رود دستمال می کشد به چهارچوبی که زندگی در قابش زندانی ست زنی در شعرهایم به دنبال عشق کلمات را له می کند(2) هنوز به وزن اندوهی که با من است بر بام تو سنگینی نمی کند برفی که برای تو می رقصد دخترم!(3)دل از این ایستگاه نمی کنم هر چند یکی لبخندم را خط بزند صندلی برای رویایم خالی نکند و جای چیزی همیشه نقطه چین بگذارد تأخیر نکرده است اون لحظه که فکر نمی کنی چرت انتظار روی نیمکت همین ایستگاه می شکند (4)این بازی جای احساس نیستوقتی که باد جریان باروت دارد و عشق جریان تو در مناما به پرستوی همین بهار نزدیک نگاه کنکه آسمان را چقدر بی خیالِ صیاد رسم می کندپیشانی ات آن قدر چروک دارد که معنا سر در گم شوداز بس که شب را در خودت پاک می کنیو صبح را زود بر پشت پلک هایت می نشانیاین بازی جای احساس نیستوقتی که همیشه دودوتا برابر چهار نیستحضورت عینیتر از هوا بودنی ستآنچه ناپیدایت میکند انگشتی ست که با لرز پای خربزه می گذاریمناپیدای من!دوباره اگر برگردیخونی در رگت مانده است که زندگی را بر کف دستهایم بگذاری و مرا در صف نانوایی ببینی (5)در برابر کدام درخت به زانو بیافتم که راز ایستادنم را باور کندباور کند که من هنوز عاشق ام هنوز پای یک گل مست و بالش ام به نام تو سند می خورد با منگوله اش رویایم را خراش نده من من نیستم من تمام خستگی تابستانم که می خواهد بی ملاحظه در پاییز خالی شود بیا بیاروی روسری سفید تو که از میانسالی فرصت هم می گذرد با دولیوان بستنی تازه خاطر پریشان ماه را جمع کنیم (6)دیروزروی همین دیوار نوشتند: " آزادی "امروزاز آن پنج تن فقط کلاهش مانده است(7)ما بدهکاریم به یکدیگرو تمام "دوستت دارم" های ناگفتهای کهپشت دیوار غرورمان ماندآنها را بلعیدیمتانشان دهیم منطقی هستیم (8)تا صبح بیاید شب مال ماستدیوارقلمرنگرویا مال ماستتاصبح بیایدما آسمانمان را کشیدهایم(9)نوک روز بر قلاب ماه گیر کرده استوشب کش میآید آه ای شب بلند شب بلندکاری اگر از دست ستارگان بر نمیآیدهمین تماشای نور از سوراخهای تنت کافیست (10)از مه تا روشنیچه راه درازیو حالا آن کلمه را یافتهام بادهانی بدون دندان: عشق چقدر شبیه هلوست با اولین گاز به هسته میرسی____________________ مزدک پنجه ای شاعر، روزنامه نگار ____________________متولد 25/9/1360 - شهر رشت عضو کانون پرورشی فکری کودکان و نوجوانان از سال 1367عضو فعال حوزه ی هنری استان گیلان از سال 1370 عضو گروه شعر خانه ی فرهنگ گیلان از سال 1383تالیف:1- مجموعه شعر "چوپان کلمات"/ انتشارات فرهنگ ایلیا/1388 . 2- مجموعه "همه درخت ها سپیدارند" (نخستین آنتولوژی شاعران سپیدسرای گیلان)/انتشارات سوره مهر/1390 3- مجموعه شعر بادبادک های روزنامه ای / انتشارات نصیرا /1392/ نشر در1393 در دست چاپ:1- نخستین آنتولوژی شاعران سپیدسرای گیلان (شاعران بدون کتاب گیلان)/انتشارات سوره مهر مقام ها:1- کاندیدای دریافت جایزه شعر جوان ایران در سال 1390.2- کسب مقام نخست پژوهشگر جوان استان و دریافت لوح تقدیر از سوی استانداری گیلان در سال 1391 .3- احراز مقام نخست بهترین اثر تولیدی و تحقیقی در بین آثار مرکز آفرینش های ادبی حوزه های هنری سراسر کشور در سال 1392.4- اهدای جایزه ی کسب مقام دوم نقد ادبی در جشنواره مطبوعات سراسری در سال 1384 از سوی وزیر وقت فرهنگ و ارشاد اسلامی ایران آقای احمد مسجد جامعی .5- دریافت لوح تقدیر از سوی کمیسیون فرهنگی شورای اسلامی شهر رشت (دور دوم) به خاطر احراز مقام دوم نقد ادبی در جشنواره مطبوعات ایران در سال 1384.6- کسب مقام نخست در بخش فرهنگی،اجتماعی جشنواره مطبوعات استان گیلان در سال های 82 و 83 .7- گفت و گوی تمام صفحه ای "روزنامه ی سراسری آرمان" به عنوان چهره شاخص و فعال ادبی در کشور به بهانه انتشار دو کتاب "چوپان کلمات" و "همه درخت ها سپیدارند".8- انتشار مقاله در مجله ی هنری دیدالیسکا (کشور لهستان) نشریه بین المللی اتحادیه اروپا 2011 میلادی.9- انتشار بیش از 150 مقاله و یادداشت در نشریات و مجلات سراسر کشور.آغاز فعالیت مطبوعاتی با نشریات محلی از سال 1377 1- هفته نامه نقش قلم2- پگاه (مسئول صفحه ادبی)3- روزنامه های گیلان امروز(دبیر بخش اجتماعی) 4- معین (عضو تحریریه)5- فصل نامه گیلان زمین (دبیر بخش کتاب)6- گیله وا (عضو تحریریه و معاون سردبیر)7- هدیه مهر (مشاور و مسئول بخش گفت و گو)8- پزشکان گیل (مسئول بخش گفت و گو)آغاز فعالیت مطبوعاتی با نشریات سراسری از سال 13801- روزنامه ایران 2- روزنامه شرق 3- روزنامه اعتماد 4- روزنامه دنیای اقتصاد5- روزنامه فرهیختگان6- روزنامه آرمان7- روزنامه اعتماد ملی 8- روزنامه روزگار9- مجله فرهنگی تجریه 10- و ....چند شعر از مزدک پنجه ای1---دلگیرم! از دلی که سخت گیر توستنه همین لباس زیباست نشان آدمیت------------------------گاهی ببر به پیراهن راه راه اش فکر می کندبه این که می توان درنده اما جوانمرد بودگاهی باید خوشحال باشیمشیرها زنده اندیوزپلنگ ها علاقه ای به شکار مورچه ها ندارندو بمب اتم نوازش گر انگشتی استکه سال ها پیش بر لبان فرشته ای کشیده می شد.گاهی به مهاجرت پرندگان فکر می کنمآنقدر آزادند که فصل ها را خود انتخاب کنند- راستی یادم باشه از یه ژاپنی بپرسم دُرناها رو چه طور می سازنهمیشه دوست داشتم سفری به ژاپن داشته باشم ،اونا مهارت خاصی در پخت پیتزا با طعم قارچ دارن! دریا چیزی به جز چند قطره ی سرگردان ِرودخانه نیستسال هاست آرزوی لمس دلفینی را دارم که از اقیانوس آرام به استخر هتلی در کیش رسیده و به شدت بوی آدمیت می دهد نشانی از بی نشانی دنیا.دور و نزدیک ------------هر چه نزدیک ترم به تو دورترمهر چه نزد نزدیکی نمی افتددوستی،دور استدوری ،نزدیکنزدیک جایی در دور ِ تو ایستاده ام رو به رویت چشم می سایی و اتفاقی نمی افتد!دوستی، دوری استمثل دوست داشت ِ یک جمله تکرایتکرارِ دوست داشتن ِدوست ِ تکراریبادها طوفان می کاشتندساحل، کاغذی شنی که موج ها وفایش نکردند عشق در سال های دورعشق در ساحلی نزدیکدر آواهای مرغی ماهیگیربه گوش می رسد به گوش ماهی هاچشم می سپارم بال می کشددور می شودنزدیک ِ نزدها!پیش دستی------------پیش رفتیمآن قدرپیش رفته شدیمدست پیش گرفتیم پسهر چه پیش روی کردیم مرزها به تاریخ بازنگشتندبخواب کودکم!پیش بینی مرگ، کار ساده ای استگاهی در قهوه ی قجری لبی پیشاهنگ می شدباید از خواب های پریشانفاصله گرفتتاریخ پیش گوی خوبی استما پیشاپیش خزان به بهار رسیده بودیم در یک پیش دستی تاریخی! روزی روزگاری___________________________________________چراغ را تو روشن کردی؟سخت می گذشت زندگیو ما که پنداشتیم خورشید مان هیچ گاه غروب نخواهد کردسخت بود این گونه دوست داشتنعاشقانه زیستنسخت مثل سنگی که دل نداشت جان به قطره های آب بسپاردآن چنان می شتابیمکه شب را به بوسه ای و آغوش خاموش کنیمما فراموش شدگانیممسافران کشتی مهاجری که نان را پارو می زدندکاش می آمدی و معجزه می شدبر لبانمان بوسه می ریختسال هاست مردمی را می شناسم که خییره به پرتره ای ، تمرین لبخند می کننددر ما هزاران آرزوی ِزاده نشده استاین سرنوشت، چه پوشالی استکنار یکدیگر قد می کشیم در فرصتی به مرگ طعنه می زنیمچراغ را خاموش می کنمتو آب، بیاور ...________________شعرهای کوروش جوان روح:________________کوروش جوان روح: : ،1351 جواهرده، رامسردر حوزه ی شعر نو دررشت بالیده است.«لببالب»تولب بزنمن ترجمه می کنمحواست به من هستمی گویم تولب بزننمی خواهم بهترین غزلهای عاشقانه را بخوانیهمین حرفهای معمولی کافی ستکافی ست بگویی چقدر شبیه برنج دم سیاه شده ایتامن خوب پخت شوممن بگویم تو هم شبیه چای سبز لاهیجان هستیکافی ست خوب دم بیاییتامن بگویم به به چه رنگ وچه عطری داریحواست به هیچ چیز نیستحتی به گربه ملوس و پشمالوکه پشتش را با زمین میخاراندوزیر چشمی تو را می پایدحواست حتی به باران نیستکه پایش برروی شیروانی سر می خوردوبا سر میخورد به کف حیاطنمی دانی ستون فقرات درخت انجیر خانهدارد کجمی شودو پوست گردوهای رسیده ی باغزیر گرمای تابستانعاشقانه ترک می خورند » «: می گویم تولب بزنبه استکان کمر باریکتا سقف دهانمان با چای داغ بسوزدودریک گفتگوی ساده در ییلاق وقشلاق دوستت دارم هاگرم وسردمان شودووسط تابستان قاطی کنیم برویم به دنبال برف بازیتا بفهمیم در ارتفاعات گیلان چیزی بهنام هوای ناخالص پیدا نمی شودومیان درختان افرا و زبان گنجشک برگهاعشق بازی می کننندوتو بگویی هر چند از جنگ خوشم نمیایداماچقدرریش بلند به میرزا کوچک خان جنگلی میامدحواست اگربودبه نهضت درختان بریده جنگل وصل می شدیولبانت در ارامش بی وقت به خواب نمی رفتحواست به هیچچیز نیست حتی بهمنکه یک رشتابرهای سیاه بدون بارانم.کوروش جوانروح۹۳/۱۱/۴کانت ایرانی» »من فکر می کنمخیلی فکر می کنم زیاد فکر می کنمپس منهستمخیلی هستمزیادیهستم: «نقش بی رنگ»باور نمی کردیمازبس کودکانه به شناسنامه نمی دانمچند سالگیم چسبیده بودبمبه نقاشی های ساده خانه کوچکو خورشیدی که تا چشم کار می کردخانمی داشتپدر باندازه کوه بلند بودومادر بایک سبد پراز گلهای محمدیتا ساعتها دهانش دایره بازخنده بودانتن شکسته بر بام خانه فقط برنگ سیاه وسپید چشمک می زددر کارتن های تمام برفکی چشممان به انتهای قصه خشک می شدوما مانده بودیم از کجا باید برای این همه بچه های یتیم مادر سفارش دادعاشق رنگهای شاد بودیمو باور نمی کردیم خورشید غروب کندوما از ترس لولو خور خوره جایمان را بی اختیارخیس کنیمباران با نقاشی های ما کاری نداشت جوان روح ك: درختاندرختان خیس عرق سایه های خنک بارمی زدندانگار انتهای این داستان قرار نبود پدر همیشه زنده بماندومادر بدون قرص اعصاب به رختخواب برودچشمانمان را گرفته بودندواز لای انگشتان شاهد تمام شدن رنگهای ابی بودیممداد رنگی ها سیاه پوش می شدندوما فقط به تاریکی شب پناه می بردیمبه رنگ مردگی دیوارها ی فرسوده به کوههای سرشکستهوصفحه های سپیدی که کم کم پر می شدازنقش سیاهاین همه غولهای غیر خیالی.کوروش جوانروح۹۳/۹/۲۸ :بازی اشکنک داره پتکی براب فرودمیایدشایدیک ضربه ی سوررئالیستیا نقاشی امپرسیونیستپرتاب سطل رنگ بر بوم سپیدنقش ها را شکل می دهداز واقعیت به دورنیستدرشره ی رنگهای سردقطره ها در سنگ فرو میرونداب سنگ می شودپتک از ناحیه سرمی شکند.کوروش جوانروحمجموعه « من بزرگ جوان روح ك: «منطقه بتا»نیم خوابنیم بیدارنرسیده برمی گردمباد به استعاره می پیچددراستخوانهای ترد برگدریک مستند شبانگاهیگممی کنند حواصیل هاراه خانه رادر پلک نیم گشوده ی بهاراستعداد گل هرز می روددر محوطه گلدان سفالیبارها خواب دیده امازرنگیبه رنگی از شبکه ایبه شبکه ای دیگربرای رقص ماهیان بی استخوانطرحی دارد دریا؟ماه لبخند می زند به کنایهدر فنجان ترک خورده چایمی لغزدپای بلندترین قله های نارستنم در میایددر رگبار نفس ها ی داغازاد می شومدر تدارک اسمانی دیگر.کوروش جوانروحمجموعه« وقتی نبود»۸۷جوان روح ك: «بی خود»نمی خواهم طوری سوگند بخورمکه برگهای درختان تبریزی بریزندمولانا صورت دیگر شمس شودوبا افتاب سوختگی شدیددستش را به کمر بگیردو داد بزند این هم شد هوا به یگانگی نخل های سوخته ایمان دارموبه خواب الودگی ساعتهای شنی به لحظهبه درنگ درساعت هفت بامداد ایمان دارمباید یاد بگیرم به ضربه های دستپاچه این اسب تازیدست دوستی بدهموارتباطم را با صدای قلبم هرچه بیشترحفظ کنم باید با گرده افشانی گلهابه حس جنسی زنبورهای عسل بیاویزمحسابی بارم رابسته اموبا کلی اضافه وزنپرتاب شده ام به فضاهای دوردستطوری قسم میخورم که باور باران ترک میخوردازسینه این سگ هار هزار ادم ناشناس میزند بیرون جوان روح ك: به روح پدرمبه جان مبارک شمااین یک ارادت خالصانه می باشدکه چند متر مکعب زده ام بیرون ازدریای سیاههی تخلیه می شوموباز مخزن اسراری که دارد می کشداین همه ندانستگی ها ی کشنده رااین داغ رااین قدرت جذباین خالی شدن حساب اخر راوشماره ای که باید درپشتم حک شودتا ردم را بزنند بازهمان ادمهای سگ مزاجیکه خود می افرینمبازسازی می کنمازتخم سگ کمترماگردروغ بگویمکه علف شکل تردید درختی بود که نمی خواست با ساز وبرگ خود برقصدوان حرام زاده ای که از دامن زنا می زند تکبیرچشم به دستان چرکین شیطان داردو درقفسه های شک خاک میخوردحلق اویز هجاهای نفس گیر صبح می شودبه نام صحبت دیرین وبه نام نامی دروغمن افتادگی رحم ازلگن خاصره ی شکمکه می افرینماخرین تفاله هایشیطان رجیم را بسم اللهمیتوانیازدامان طبیعت حق شناسبرم دارکوروش جوانروح۹۴/۲/۱۳جوان روح ك: «جان درجان افرین»این چندمین بارست که تصمیم می گیرم خودم را از ازبالای ساختمان نیمه کاره بالاتر بکشمبرروی ستونهای نامرعی ش سر بخورم به سمت بالا وکمی جاذبه را اب سر به بالاوادم سر به هوارابه ریشه های تاریخیش وصل کنمبگویمکه حواسمنیست این خانه چند بعدی ست و کل منظره اش را وارونه به چشمانت می بخشدو تو اساسا یادت می رود کهاگر می خواهی به پایین بپری مثل یک باد بادک سرگردان اول بایدروی مخ هوا ی الوده راه برویوهمانجا از اخبار روز جلوتر بپریکه وارونهپیش بینی می کنیوارونه می خندیوبی تفاوت به توافقی پایدار می رسی جوان روح ك: که زاییدن دخلی به ساعت مچی ندارد می گویی چند ثانیه مانده ست تا سوت اخر اسرافیل مرگواین چندمین بارست که بند کفشم را می بندماین چندمیم بارست زیب شلوارم ،شرمنده انگشتانم می شودوپشت خزه ها ی سنگی چند مار بی خطرچمپاتمه زده اندکه نیشم تا بناگوش برای خودش بی اختیار باز می شودتا هفت اسمان هم بالابرومیکی می گوید حواست به زیر پایت باشدکه چاه یوسف به اسمان باز می شدمن برادرم را درخواب کشتممن مادرم را بی شوهر می خواستموپدرم را بی اندیشه زنکه زندگی را بدون من تجربه کنند اغوش زنان سپید پوست راترجیح می دادموخوابیدن برروی چمن ترمینال ازادی راجوان روح ك: نمی دانمچه مرگم می شد که شاش بند شبهای وصل می شدموبرای غرب وحشی که پراز اسلحه کمری بودلطیفه های بی ناموسی می خواستم یکی بندشلواش باز شودبعد، بدم بیاید ازان همه زلف و کمان ابروبگویم میان این همه زنان سلیطهمگر عشق کرم دارد که میخواهد ساختمانی بنا کنددرکل بی پایه واساستا بالا برومتا ان بلندی هایی تا بگویند یکی بازهوایی شده ستمخش تاب برداشتهکه ۴۳ سال ست که دلش لک زده برای یک اسمان بی ابر ۴۳ سال ست نه خواب دارد نه خوراک وچندین برابر ۴۳ سال دوست دارد چمدانش راببنددوبیاید از خر شیطان پایینوقدم بزند در خیابان بی انتهای خیامویا ویراژ بدهد در بزرگراه فردوسیوبا شعرهای حافظ مست کندوخودش را پهن کند در منظره ای کوهساریکه اردیبهشت رنگهای خدایی ستانگار،هنوز به دنیا نیامده امونمی دانم نیاکانم کلمات عاشقانه شان همین شعرهای معمولی بودیا اهنگی هزار دستانو دستان غیب باز اتش فتنه را شبیه طور می زدیا صدای غار حرا موسیقی راک خاورمیانه بود که سراز اروپا دراوردمعلقممعلقموتعلیقانتهای ست که نمی دانیشکل ابتدای خود را گم کردهتو فکرپایین امدن از پلکانی هستیکه زیرش تماما خالی ست جوان روح ك: ویا اسمان با ان همه کهکشان شیری کیک خامه ای و شکلاتی ست که در یک صبحانه ی دسته جمعی با چایی داغ صرف می شود ولای دندانهای ما استخوانهای بال فرشتگان اهسته واهسته می شکننددراین صفر انتهادر این صفر قاعده دوست داشتندراین ۴۳ سال سر سره بازی دراین شهر هزار رنگ و فرنگ وزمین خوردنیک لیوان اب سرد وتگریمرا به پیشواز سقوطی بردهکه مسیرشرو به بالاترین بالاهاست.کوروش جوانروح۹۴/۱/۲۷ جوان روح ك: "رودررو"این یک تصادف سخت بود ازنوع فجیعکه به هم برمیخوردیم ازروی هم می گذشتیمنه ، گوشت چرخ کرده بزیر چرخهای تانکر۱۸ چرخ نبودیمشام لذیذ گرگهای گلهکه دندانشان گرداگرد صورتمان شب نما می شدروزی هزاربار از موکل مرگ وقت اضافه می گرفتیمروزی هزاربار به زندگی پشت می کردیموزیبایی قطار شهری نبود که بالای شهربه پرواز درمی امدهواپیما ی مسافربری نبود که یک بار شتر مرغ می شدیک بار مرغ اتش خوارباران بود که از تسخیر ابرها بیرون میامدموج دریا بود که بزیر پا دراز به دراز میخوابیدوماهربارکه با هم کله به کله می خوردیمدریا عقب نشینی می کردوزیبایی ابرهای سیاه دوچندان می شدوکروکی یک تصادف بود با دومقصر اصلیدوعشق سرعتکه راه همدیگر را می بریدندوبلای جان هم میشدندشیشه های شکستهدنده های درامدهواعصاب له شده میان کاسه سرویک گواهی فوت ناگهانیکه عاقبت معلوم نشدمال من بودیا هردو.ک.ججوان روح ك: «جو نامرغوب»این یک دروغ بزرگ تاریخی ستکه ازلبانت شکوفه لبخند می شکفتو چشمانت اتشفشانِ بمب خاموش بوداین حرفها را کنار بگذاروازسرزمین هرز دورشو به گوشه باغ بیاتا من با همان لهجه خراب صدایت کنمتا پشت گل سرخ قایم شویویا گل سرت را از پشت بدزدموتو دنبالم بیایی تا پشت چمن زارو بعد ببینی عاقبت گلدانهای شکسته بهتر از گلهای خشکیده نیستاصلا این قایم باشک را کنار بگذاربه صدای پرندگان در فصل جفت گیری دقت کنکه منقار به منقار می زنندوبا اهنگ مخصوص جفت یابیتن به پیوندی اسمانی می دهندمن در چراگاه های همیشگی به یاد اغوشهای خالی قدم می زنمو شاخم راتیز می کنم سمم را برق می اندازمتو هم موهایت را پریشان کن ناخنهایت را لاک ابی بزنوبا همان صدای نازک وکشیده صدایم کن عزیزمفقط ماغ هایم را تعبیر عاشقانه نکنکوروش جوانروح۹۴/۳/۱_________سینا جهاندیده_________سینا جهاندیده کودهی، متولد 1348، مدرس دانشگاه و دانشجوی دکترای زبان و ادبیات فارسی دانشگاه فردوسی مشهد است. اولین مجموعۀ شعرش را در سال 1384 با عنوان « اکنون ابدی » به وسیلۀ انتشارات چوبک رشت انتشار داده است. غیر از شعر دو کتاب دیگر در زمینۀ نقد ادبی با عنوان¬های « متن در غیاب استعاره، بررسی ابعاد زیباشناسی تاریخ بیهقی» و « از معنای خطی تا معنای حجمی، مبحثی در آسیب¬شناسی سنت ادبی ایران» منتشر نموده است. دومین مجموعه شعرش هم با عنوان « اکنون متروک » در دست انتشار است. شعرهای زیر از این مجموعه است.1عقربه¬ها برای گودال¬ها می¬چرخندهرجا که باشیساعت به وقت گودال است.2من اکنون تنها کنار توامنه نهادی از تو مانده است که صدایت زنم نه ضمیری که اشاره¬ات کنممن به هیچ¬جا نیامده¬ام فقط آمده¬امتو به هیچ¬جا نرفته¬ای فقط رفته¬ای.3تو رفته¬ایو منتو را با سکوت¬های ترسیده به یاد می¬آورمهمۀ آن سکوت¬هایی را که هیچ¬وقت فراموش نکرده¬ام:سکوت ناگهانی اسبان آن¬گاه که چرا را فراموش می¬کنندو به دور دست¬ها گوش می¬دهندسکوت ماکیان خانهوقتی که پرندۀ سر بریده را نظاره می¬کنندو سکوت منآن¬گاه که آخرین سنگچهرۀ تو را پنهان می¬کند.4جمعۀ تکیده، تکیه داده¬است بر غروبی دشوارو خاطرۀ گنگیفرو می¬ریزد از انگشت اشارهبر سقف سنگیِ خانه¬ای که هیچ¬کس در آن پنهان نیستجهان از تپش¬های تو، خالی استاز نبض¬های تو، خالی استتو فرو ریختینه چون فرو ریختنی که چیزی را پر کندتو فرو ریختی تا بر سلسله گودال¬های جهان افزوده شودچیزی از عبور تو باقی نیستمگر رخنۀ خالی تو بر خاک.5آخر که می¬رسدآسیب ساعت استدر قحطی دقیقهسیب بر درخت نمی¬ماند._________آرش نصرت اللهی__________آرش نصرت اللهی- متولد آستارا- 1357 مشخصات من و کتاب هام:1- «رفته ام خودم را بیاورم»- انتشارات فرهنگ ایلیا- 13832- «تو/تهران/1385»- نشر ثالث- 13873- «فصل کاشتن کلمات»- نشر چشمه- 1390مجموعه ی چهارم در دست انتشار در سال 94«آتش¬بس»از زیر آوارها زیبایی مرده پیدا کردیم پنجره¬ی مرده کوچه¬ی مرده سرباز مرده همه چیز مرده بود جز جنگ که همراه ما به خانه برمی¬گردد. آرش نصرت¬اللهی- مهر 93«درخت و خیابان»بهارِ رم کرده در آوندهایمتابستان سوخته بر سرشاخه¬های جوانپاهای فرورفته در پاییزشیارهای تنه¬ام پر از زمستان استاین¬گونه ایستاده¬اماین¬گونه ایستاده در تو خیابان تیرخورده¬ی من! خیابان خاطرات خطر! خیابان خواب¬های خوب!شبنمی¬ست رویای رهایی تو نشسته بر برگ¬هايم هر صبح هر صبح عابران عابران عابرانگوش می¬دهند به سکوت مابه مابه تنهایی یک اعتراض!آرش نصرت¬اللهی- اسفند 93«باشد برای بعد»جایی از سقف که جان می¬دهد برای سفت کردن طناب جایی از تنهایی که خوب است برای بلعیدن قرص¬هاجایی از دیوار که خط کشیده¬ام روی خط خط خط آن¬قدر خط که رسیده¬ام به آخر خطنه نه دیگر این خیال هرباره¬ی مرگآرامم نمی¬کندرامم نمی¬کندسقف، طناب، تنهایی، قرص¬ها، دیوار، خط¬ها و حالا این شعر تنها این شعر که از من می¬آید و از تو می¬گذردرامم می¬کندآرامم می¬کندو خیال می¬کنم زیبایی تو می¬دود در میان خانه¬های خرابریخته¬اند کف خیال. آرش نصرت¬اللهی- بهمن 93«نخستین پیراهن»کبود کوچکی که مشغول بزرگ شدن استجای یک مشت کلمهروی روحم- نه دست نزنید درد می¬کندنگاه کنید فقطبه سفید تنهای زمستانی در منبه سبز ته کشیده¬ی تابستانی در من در کسی که از دوست داشتن کسی برمی¬گرددو می¬گردد دنبال رنگی که از روی نخستین پیراهن¬اش پریده استو درمی¬یابدرنگ¬های پریده، به اشیای بی¬جان پناهنده می¬شوندحالا می¬توانم ببینمسفید را که در رفته از درون صلحخاکستری را که افتاده کف جنگل قهوه¬ای قدرتمندی بوده بر تنه¬ایصورتیِ پریده از صورتیآبینارنجی ناراحتی حتا که روی بادکنکی برهوا بود روزیو کبود کوچکی که به اندازه¬ی کافی بزرگ شده استکجایی پس؟ کجایی رنگ پریده از روی نخستین پیراهنش!آرش نصرت¬اللهی- اردی¬بهشت 94«در تنهایی»نه باد عصبینه دست کسی که دوستش دارماندوه بوددر را به هم کوبید و ایستاد در برابرم.آرش نصرت¬اللهی- خرداد 94______مریم اسحاقی______چند شعر از مریم اسحاقی1 .باران صبحگاهی، من، شمعدانیبه یاد می آورمدوستت ندارم دیگر.شمعدانی می لرزد.2روی می گردانیهزار ماهی مسمومدر من به روی آب.3خائن اند حروف الفباکه دست تو را شکل دست های دیگر می نویسند4بعد از توابری بیکارم در آسمان جمعهریلی متروککه سال هاست خواب قطار می بیندآفتاب اسفندیِ رشت امتونل درازِ شیرین سواَم، بعد تومردابی بی نیلوفر آبیگمشده در های و هوی پرنده های مهاجررستورانی مهجورکه اتوبان فراموشش کرده است.بعد توبوی بادام تلخ می دهد شعرهایمتکه ای سیانور استجامانده در جیب زنی که منم______رضا ترنیان______نام و نام خانوادگی :رضا ترنیانمحل تولد: آستانه اشرفیهسال تولد:1354عملكرد فرهنگي :1- چاپ كتاب شعر در خيابانهاي پر از نقطه چين ،1381/نشر گیله وا2- چاپ كتاب شعر از صيادان كوسه ها و درختان خرما بپرسید ،1383/ نشر آرویچ3- چاپ كتاب شعر كلمات زير بال كلاغان،1389/نشر اندیشه زرین4- مجموعه شعر خورشيد بر سنگ فرش يكشنبه ،در دست چاپ/نشر مرسل5- همۀ واژگان جهان،بررسي شعر ترجمه از مشروطه تا انقلاب اسلامي ،دردست چاپ 6- مجموعۀ نقد ادبیات تطبیقی معاصر وکلاسیک،در دست چاپ 7- مجموعۀ شعر دوزبانه با عنوان ترنیان صادره از سپیدرود، در دست چاپ /نشر مرسل8- نگارش مقالات متعدد در مطبوعات و سایت ها و مجلات علمی پژوهشی معتبر9- مدرس دانشگاه ………………………………………………………………………………………………مدارك تحصيلي :1- فوق ديپلم تربيت بدني و علوم ورزشي2-كارشناسي زبان و ادبيات فارسي3-كارشناسي ارشد زبان وادبيات فارسي 4-دانشجوی دکتری تخصصی زبان وادبیات فارسیپنج شعر از مجموعه کلمات زیر بال کلاغان:(1)« تعلل است »شب همان شب استشحنه همان شحنهصحنه در برابر حضاردروغ از در دیگری حرف میزند به دروغداروغه در تدارک یک شبشب همان زن استافتاده در تداوم این شعرمردم به قول مردم دیگرگمان نا ممکنند در برابر ممکناینجا همان کجاست ؟که شاعر در تداوم این خودکار در جستجوی همان تو ؟ !بگو تنها تو بگوشب همان شب استصحنه در برابر صحنهدر رو به روی شما ، خندهی به خواب رفتهی یک زن پیچیده در نگاه در هم شحنهداروغه در برابر یک خود( چه گمان به هم ریختهای اتفاق افتاده است ؟)داروغه در تسلسل این شعرداروغه همان ... بگو تنها تو بگوداروغه در همان ...صبح در تعلل است ................................................................................ (2)« چند بار نواخت »درست همان شبی که اوکنارِ رود « تیمز » در ساعت بزرگ لندن راه میرودقلیانها را می شکنند :علیا حضرت و نهنه قمر و خواجه و هر نهنه من غریب دیگربر پلکانی کوتاه بالا میروند :« ما سر نهادیم الله اکبر ... الحکم لله ... »رودخانه آرام میگذردو الفبای نو میآموزد:از پلکان هیچ بالا نرو ... نرفتماز لباس هیچ کسی بالا ... نرفتماز گل و لای همین آب جاری نوشید ودروازهي خانه اش را از هند تا آلاسکا گشودو شب همان شب استهنوز قلیانها را میشکنندو شاه از دهانی که برای دهانش ساختهاندهنوز عاشق میشودو فرزند نمیدانم چندمین زن سیاه بحرینی را ناز میدهد«پدر سوخته!» و ساعت چند بار نواخت .....................................................................................(3)« از شهر رفته بود »... و پیرمرد چنان از جبرئیل حرف میزند که انگار ... !و پیرمرد چنان رنگ میگیرد روشنوقتی که از جبرئیل حرف میزند که انگار ... !حرف بزرگی برایم نماندهدر ساختمان منتهی به زنان نسبتاً و پسران نسبتاً در خیابان نسبتاً ...صدایم تمنای کلمهای بود برای نوشتن جهانغروب در همه جای دنیا غروب نیستو هیچ کس پیرمرد را ندید که با کلمهای شب و خانه را روشن می کرد ساختمان مرطوب و خسته بر خيابان پخش ميشدپسران و زنانبه خانه بر میگشتندو انگار جبرئیل از شهر رفته بود.................................................................................. (4) « چشم دارد »آخرین نگاه روزهای این اتاق عزیز :در دهان مردهی کلاغهای بیآسماندر نگاه پینه بستهی ابرهای بیباراندر جادهای که همهی خودش را در اختیار گذاشته است[ باشد باشد تمام جاده مال تو ...]و این گفتگوی بیحاصل دو راننده شایددعای بیاجابت درختان بادامانزوای متراکم کارخانه هادر این اتاق عزیز که من بیحساب و بیملاحظه از پنجرهای جهانش را ورق میزنمهیچ کس آرام نیستحتی پروانهی پشت شیشه که به گرمای مهتابی اتاق چشم دارد..................................................................................(5)« بر ميگرديم و ... »بر میگردیم و از حنجرهی دریایی که شکل ندارد حرف میزنیمحالا خوش به حال کسی که اهل غرق باشدیا نفرین به دست و پای خستهای که ساحل را خوب میشناسداین دریا و این ماهیگیرانهر کس به اندازهی چشمش شنا میکندهر کس به اندازهی حنجرهای آب از دریا بر میدارد- شمس که نداریم ، داریم ؟روی آب به اندازهی دعایی که میخوانیم میمانیماین دریا به هیچ شکلی که ندارد دارد آواز میخواند:لبی که در دست ماهگیر استلبی که در سینهی ساحل استلبی که از انتها آغاز میشودبر میگردیم و .....................................................................................«شعرهایی از رضا ترنیان»از مجموعه در حال چاپ:(1)« فقير كلمه » سپيد رود را شاعران به آب انداختند در دستان به رنج نشسته و برنج سپيد رود را شاعران شير دادند از دهان كوه و كلمه و گيلكو آسمان چه دارد جز باريدن لهجه شيرينم بر تن سپيد رودسپيد رود را شاعران پرداختند از تن نا پيداي گيل گمش تا كوه مقدس جاري كند زبانش را تا پستانهاي مقدس جلگه تا ...سپيد رود را شاعران به آب انداختند آي قزل اوزن فقير كلمه شاهرود فقير كلمه..................................................................................(2)« همين »به راستي از حواسپرتي شهر به دلواپسي كوهستان و دشت پناه برده بود؟! يا بوي رنج و فاضلاب را با عطر گيسوي گوسفند عوض ميكرد؟!گويا تنش را براي فهميدن چشمهايش از شهر دزديدند!حالااز مسير سفالها و زمزمه ريواسها كه ميگذرد به اين نتيجه نا ممكن بسنده مي كند:(( يادم باشد به سگهاي كوچكم غذا بدهم دستي بر سر سفالينهها بكشم كورهام را دريابم كمي شعر بخوانم و ريتون اسبم را خالي نگذارم همين )).................................................................................. (3)«بچه ها »در كافه چيزي نگوييد بچه هاكافه كافي نيست همواره به باد ميگويم: بادي كه از شمال به سمت كافه مي آيد ابتداي كفايت ماست و چشمانت كه رنگ قهوه را عوض ميكند و رنگ آبي دريا را همين در كافه چيزي نگوييد بچه ها