علی رضا پنجه ای :یادداشتی برای ۱+۵۰ساله گی ام

یادداشتی برای ۱+۵۰ساله گی ام

۲۷  امرداد ۱۳۹۱ می شوم پنجاه و یک سال. بچه که بودم چند بار چیزهایی بهم الهام شد مانند مرگ پدرم و این که انگار معلم ها به من نگاه دیگری دارند بی آن که شاگرد زرنگ کلاس بوده باشم. من در ۸ ساله گی پدرم  را از دست دادم و همین سبب شد پسر یکی و یک دانه خانواده خودش به افتد و خودش پا شود. پشت مشت نداشتیم. فکر نمی کردم به این زودی ۵۱ ساله شوم. نسل سوخته به معنای واقعی ماییم  که در شعری هم سال ها پیش گفته بودم:ماییم ،ما ! خفته در کفن آرزوی خویش . باری حالا چند سالی ست دارم تو خلوتم خودمو مرور می کنم. جلوی شعر گفتنمو خیلی مدته گرفتم آخه غوز بالا غوز می شه وقتی  چارتا کتاب رو دستمون مونده و کاغذم از نرخ ۲۸هزار تومن شده  بندی ۸۰هزار تومن. حالا بگو اصلا چه را باید شعر گفت؟ همون حافظ و سعدی کافی اند. تو شعر نو هم نیمارو داریم . شاملو هم تو شعر آزاد. رویایی و احمدی هم تو شعر مدرن.  مگه شعر نونه که بشه قوت لایموت جماعت؟حالا چه را باید جامعه این قدر هزینه کنه واسه تو؟ بشین از فردا که تولدته مثل بچه آدم زندگی کن. چیزی نمونده  که بوی الرحمانت در بیاد. کپه مرگتو بذار بمیر . تو این چند سال باقیمونده لااقل مثل آدم زندگی کن. مملکت به احمقی مثل تو نیازی نداره! اینم بهترین هدیه ی تولد ۵۱ سالگی ت. واقعیتی که همیشه ازش فرار می کردی.

تولدت مبارک !


عکس

علی رضا پنجه ای عکس ساعت حدود ۲۲  ۲۷  امرداد ۱۳۹۱رشت

یادداشت علی رضا پنجه ای  به مناسبت درگذشت سید محمود پور موسوی، گوینده ی قدیمی رادیو رشت و بازیگر صدا

تنها صداست که می ماند

۱

سید محمود پور موسوی، گوینده ی قدیمی رادیو رشت و بازیگر صدا و سیما مرکز گیلان  درگذشت.

سید محمود پور موسوی متولد ۱۳۰۹ از شیراز ،  اوایل دهه ی چهل گوینده ی  رادیو رشت می شود  و بعد از انقلاب بیش تر در حوزه ی بازیگر ی در صدا و سیما مرکز گیلان نقش می آفریندِ . او که با صدای گرم و دلنشینش در دهه ی 50 گویندگی شب رادیو را تا پاسی از شب بر عهده داشت، در زمانی کوتاه توانست در دل  تازه جوان ها و جوانان دهه ی 50  نقش دلنشینی از خود برجا نهد.هنوز طنین نام حانواده هایی  که به  رادیو زنگ می زدند  و درخواست  پخش ترانه و آهنگ های روز داشتند در یاد و خاطره ی جوان های  آن زمان - که الان 60-50 سال دارند-  به گوش می رسد.  سخن از زمانی ست  که  همه تلفن خانگی  نداشتند و چه بسیار صف های شبانه ای که پای کیوسک های تلفن برای تماس با رادیو کشیده نمی شد ، شاید که بخت یار آید  و ترانه و نامی از جوان های علاقه مند از آنتن رادیو پخش شود.

۲

 دنیای آن زمان مانند اکنون دنیایی پر از رسانه نبود. دنیایی که تازه داشت تلگراف جایش را به تلفن ثابت می داد  و  هنوز فکس و نمابر نبود و یا  دست کم کاربرد موسع در ایران و ولایت ما نداشت و  تلفن گرام  نقش فکس را بر عهده داشت و  تنها رادیو و تلویزیون ملی ایران  بود که به جز رادیو که تازه هر کی هم دستش نمی رسید،  تلویزیون داشته باشد. چه بسا خانواده هایی که فوتبال و فیلم سینمایی را  مردانشان در قهوه خانه ها به تماشا می نشستند. و زنان اگر وقتی برایشان باقی می ماند _ چون همه ی کارهای شان تقریبا یدی بود _  نهایت در منزل همسایه ها و یا فامیلی که وضع زندگی شان متوسط  و رو به بالا بود به دیدن سریال ها و فیلم های سینمایی می نشتافتند. نه چند خط تلفن ثابت بود  و نه  مانند الان   هر عضو خانواده دو- سه خط  تلفن همراه در خانه  داشت. کیوسک های تلفن محله  در شب یا  در انحصار  پسران عاشق پیشه برای گپ های عاشقانه بود یا برای تماس با رادیو رشت و برنامه ی ترانه های درخواستی پورموسوی.

۳

من با محمدِ امین برزگر  دوست شاعرم  که نیمه ی دوم دهه ی ۵۰ با هنگامه -دختر زنده یاد پورموسوی- ازدواج کرده بود در  انجمن ادبی کاخ جوانان واقع در جنب صدا و سیما آشنا شدم. امین  شاعر و دبیر جوان  ادبیات و عربی  بود و هنگامه دبیر ریاضی . امین بارها از پدرزنش برایم می گفت   این که  با پدر زنم رفیقم تا داماد و پدر زن. او همیشه به وجود پدرزنش افتخار می کرد.

۴

در هر حال زنده یاد پور موسوی پس از انقلاب در برنامه ها و نمایش های تلویزیونی حضور پر رنگی می یابد، از آن چه به یاد دارم . او سال های اخیر در برنامه ی کودک گل های زندگی ، چی چی نی و مجموعه ی ننه گیلانه و... ایفای نقش داشت.

باری سرانجام 28 خرداد 91 بر اثر بیماری جانکاه سرطان معده خرقه تهی می کند و صبح 29 خرداد 91 از مقابل صدا و سیما مرکز گیلان به سوی قطعه ی هنرمندان آرامستان  مرکزی شهر تشییع  می شود و هم آهنگ با ضرب باران آخرین روزهای بهاری در خاک ماوا می گیرد. باید به هنگامه و امین و به هم سن و سال های ر شتی خودمان نه بود آن صدای گرم و صمیمی را تسلیت گوییم. باری تنها صداست که می ماند.

۵

از سوی خانواده ی آن زنده یاد  اعلام شده که مراسم ترحیم آن شادروان:ساعت۱۶ تا ۱۷:۳۰ چهارشنبه ۳۱ خرداد ۹۱ در مسجد امام رضا (ع)گلسار منعقد می شود.

ويژگي هاي صالح پور بودن یادداشتی از  عليرضا پنجه ای


نويسنده: عليرضا پنجه يي


    
   روزنامه  اعتماد۲۲ خرداد ۹۱ ص ۱۰ ادبیات ـ محمدتقي صالح پور در دهه 40 هنر و ادبيات بازار را منتشر مي كند، با توقيف آن در تداوم ويژه نامه هايش سايبان را نشر مي دهد: نيز اواخر دهه 40 و اوايل نيمه اول دهه50 صفحات هنر و انديشه كيهان را در زمان سرپرستي كيهان در گيلان منتشر مي سازد. در سال 1358 براي دومين بار پس از دهه 40 دست به انتشار بازار هنر و ادبيات مي زند. او تاسي يافته از فضاي هيجاني همان دوره در كنار معرفي ادبيات مقاومت و انقلابي از چاپ مطالب تئوريك نيز غافل نماند. نه در آن دوره سياست زده مطلق و نه هيچ گاه ديگر. صالح پور هرگز از مشاوره كساني كه به درايت و شناخت شان ايمان داشت، سر باز نمي زد. هم از اين رو در تمام دوره هاي كاري اش از يك يا چند مشاور قدر و كارشناس به مثابه سايه بهره مي برد. توانايي منحصر به فردش در بستن پرونده ويژه هاي هنر و ادبيات با استفاده از نويسندگان بومي از طرفي- كه ثمره و غناي استعدادشان بر او مسجل شده بود- نيز جوانان مستعدي - كه بسياري از ايشان توسط همو به عرصه نشريات كشور معرفي شدند - در اين ميان كم نبود. از ديگر مزيت بزرگ صالح پور مي توان به شناخت لازم او از سرنحله هاي پيشرو ادبيات هر جريان و منطقه اشاره داشت، به طوري كه نقش موكد اين دسته از نويسندگان و هنرمندان در چاپ مقاله و مصاحبه با ايشان در دوران كاري او هميشه مشهود بود و به چشم مي خورد.
    وي در نيمه اول دهه 60 نخستين شماره هنر و ادبيات نقش قلم را چاپ مي كند. پس از آن شماره اين ويژه نامه از ادامه باز مي ماند: ويژه نامه يي كه با ياري بهزاد عشقي، محمد رضايي راد- پسر صاحب امتياز نقش قلم - و همياري مسوول صفحه شعر و قصه روزنامه علي صديقي، با هدايت و كوشش صالح پور نشر يافته بود. چندي نمي گذشت كه راوي اين ياداياد نوروز 1366- زير موشكباران تهران- نخستين شماره هنر و ادبيات كادح را با عكس چاپ نشده يي از نيما در عكاسخانه رشت- همراه با تني چند از شاعران گيلاني (بهمن صالحي، غواص، رحمت موسوي و جعفر كسمايي) - با ياري بهزاد عشقي، و با همكاري جانبي جواد شجاعي فرد و مسعود فتوحي منتشر كرده بود. نيز درصد قابل توجهي از شماره دوم را بسته بوديم كه به پيشنهاد بهزاد عشقي، صالح پور به راس تحريريه پيوست: همان شماره يي كه چاپ مصاحبه سرنوشت ساز نصرت رحماني كه در رشت خلوت گزيده بود و در منزل يكصد ساله پدر همسرش- خان شيرازي- مسكن گزيده بود سبب شد تا خيل رسانه ها و هوادارانش به رشت روانه شوند و نام نصرت بار ديگر بر زبان ها افتد: نصرتي كه در 30 سالگي از چهره هاي شناخته شده شعر معاصر محسوب مي شد. اين ويژه نامه 4 شماره منتشر شد و شماره 5 آن در مرحله چاپ از انتشار باز ماند. سپس در دهه 70 صالح پور ويژه ها را اين بار در صفحات داخلي هفته نامه كادح پي گرفت. حتي دوره يي نيز در اشاعه جريان شعر گيلكي با نام هسا شعر در كادح نقش تاثيرگذار و بسزايي در معرفي اين گونه شعرهاي كوتاه گيلكي ايفا كرد. او از دهه 70 تا اوايل نيمه اول دهه 80- زمان مرگ- ويژه هاي هنر و انديشه گيله وا را منتشر ساخت: همان ويژه نامه هايي كه نخستين شماره اش را با علي صديقي منتشر كرده بود.
    صالح پور عاشق بود. عشق به همسر و خانواده در يك كفه و عشق به هنر و ادبيات و ويژه نامه هايي كه به كوشش او منتشر مي شد از سوي ديگر، او را به عاشقي عقلاني و نه احساسي بدل كرده بود. صالح پور از معدود چهره هايي بوده كه خانواده اش را قرباني تمايلات و عشق ادبي و اجتماعي اش نكرد. در همسرداري و هدايت و برنامه ريزي براي فرزندان هيچ كوششي را فرو نگذاشت. او انساني موفق در عرصه زندگي مادي و معنوي بود. دخترش متخصص كودكان، پسر بزرگش دندانپزشك و پسر كوچكش مهندس عمران محصول عشق او بودند با همسرش گيتي ميررضوي كه از دختران علاقه مندان به ادبيات شهر و از خانواده يي شناخته شده محسوب مي شد. صالح پور در اواخر دهه 70 زير تيغ جراحي مي رود و عمل باز قلب مي كند. چندي نمي گذرد كه دچار سرطان روده مي شود. سرانجام با همين بيماري در اسفندماه 1383 چشم از جهان فرو مي بندد. امروزه بسياري از شاعران، نويسندگان و هنرمندان اين كهن بوم و بر مرهون كشف استعدادشان و معرفي به رسانه هاي جدي كشور توسط ويژه نامه هاي صالح پور هستند: از شمال تا جنوب، از مشرق تا مغرب و پايتخت. پرواضح است كه صالح پور با بازنشر ويژه نامه هايش يا تدوين سخن آشنا (سرمقاله هايش)، مجموعه شعرها، داستان ها، مقالات و... نشرياتي كه به نام او نقش بسته اند، به نسل تازه و آتي بيشتر معرفي خواهد شد و اينجاست كه درمي يابيم نقش نشريات ادبي- نه البته هر نشريه باري به هر جهت، بلكه با رهبري يك سردبير كارآشنا، با درايت و هوش سرشار، بي حب و بغض، جريان ساز و غيرباندباز در پديدآيي جريانات پيشرو و محق ادبي و كشف استعداد– در پيشبرد ادبيات از چه قدر و منزلتي برخوردار است. در واقع هرگاه جامعه ادبي توانسته چهره هايي ماندگار و مهم را به مخاطبان خود معرفي كند، بدون تلاش هاي شخصيت هاي دلسوز و تاثيرگذار- چون صالح پور- در عرصه روزنامه نگاري غيرممكن بوده است، چنان كه جلال آل احمد نيز در نامه يي خطاب به كوشندگان عرصه انتشار ويژه نامه هاي هنر و ادبيات منطقه يي، تلاش هاي او را در اين راستا ارج مي نهد و تداوم راه پرداختن هر چه بيشتر به اهل قلم بومي و منطقه يي را به وي توصيه مي كند. در نشريات صالح پور و مصاحبه هايش هميشه جريانات نو حضور داشتند: از موج نو، شعر حجم، شعر ناب، موج سوم و شعر گفتار بگير تا بيانيه «شعرتوگراف» و ساير نحله هاي مربوط به شعر زبان محور و شعر ديداري. به عنوان يك همكار، دوست نزديك و دوست نزديك تر خانوادگي بايد اعتراف كنم به اندازه يك دوره تاريخ ويل دورانت حرف هاي ناگفته از معاصران هنر و ادبيات با تك تك ما است كه تاخير در گردآوري، تدوين و چاپ اين نوع ادبي با آسيب ها و بيماري هاي شايع راويان لابد پرسن و سال اين گونه ها مانند آلزايمر، نسيان و مرگ ضربه غيرقابل جبراني بر پيكر تاريخ شفاهي معاصر دربرخواهد داشت. يادايادهايي كه با وجود موسع بودن آن با يك برنامه ريزي و سرمايه گذاري اساسي موسسات ذي ربط بخش خصوصي به جز رساندن محتواي خواندني به مخاطبان در شناخت نامه چهره هاي تاثيرگذار، ذهن ما را به ديدن از چند زاويه و منظر به سوژه هاي مورد علاقه عادت خواهد داد. مخلص كلام: در نهمين سالمرگ مردي مردستان، نام و يادش را با سبزه نوروزي سال يك هزار و سيصد و نود و يك گره مي زنيم. كه نبودش مصداق بارز اين بيت كهن شعر پارسي است: از شمار دو چشم يك تن كم/ وز شمار خرد هزاران بيش.
    

گفت و گوی علی  حسن زاده با مجید باریکانی در آرمان 30 اردی بهشت 91

http://www.armandaily.ir/ وب سایت روزنامه آرمان - 30 اردی بهشت 91 ص9

معنا گرایی یا معنا گریزی مسئله این است.

گفت و گوی علی حسن زاده شاعر، روزنامه نگار و منتقد ادبی و هنری با مجید باریکانی شاعر و منتقد پیرامون شعر مدرن امروز.

در این گفت و گو باریکانی تکه ای از پازل و جورجورک  روند شعر نو نیمه ی دوم دهه ی 70 را به صورت تاریخ شفاهی صادقانه بازگو می کند.این گونه گفت و گوها دست مریزاد به علی حسن زاده و روزنامه آرمان دارد. به ویژه که  پی گیری های وی در انجام مصاحبه نقش مستمر و مطلوبی در شفافیت و آشکار شدن نهان جاهای شعر امروز و وقایع اتفاقیه ی آن داشته است.باریکانی از مقطعی از دهه ی 70 می گوید که هنوز ابوالفضل پاشازاده و علی عبدالرضایی در دیدار جداگانه با من و سعید صدیق و بیژن نجدی نظرات خود و  پیش نهادهای شان را پیرامون  شعرنو و شعر  حرکت و ... به طور مکتوب مطرح نکرده بودند. در همان دیدار به این عزیزان نوآمده گفتم به تر است فعلا تولید ادبی کنند. عبدالرضایی در مجله ی مناطق آزاد که  پاشا مسوول صفحات  ادبی آن بود  نوشت در  شعرهایی که اخیرا در دیدار رشت  با پنجه ای داشتیم و از او شنیدیم  نوعی حرکت جدید در شعرهایش داشته  نوعی گریز و رجوع به مرکز شعر و دکانستریشن (نقل از حافظه) حدود سال 70 یا 71 بود هنوز"عشق اول"، شب هیچ وقت نمی خوابد"و "مجموعه ی ییامبر کوچک" چاپ نشد بود. آن ها اما پیش از چاپ این مجموعه ها عصاره ی این شعر ها را شنیده بودند. در هر حال باریکانی از مقطعی از شعر گفته که حرکت شعر از متون اندیشه ای  رویایی  و مقوله ی چندصدایی در پی بهره ی عبدالرضایی از اندیشه ی درخشان براهنی در کارگاه شعرش مطرح نشده بود. دوستان  نوآمده و جویای نام ما  از هر باغ گلی چیدند و در باغچه شان گذاشتند و این گونه داستان پی ریزان  واقعی شعر دهه ی 70 قلب شد.دهه ی 70 محصول ادغام اندیشه و شعرهای بی دل، براهنی،نجدی،و تئوری های ترجمه شده ی   بارت و لیوتارو تری ایگلتون وسوسور و ... بود. ایشان با زیرکی از شعرها و روند نوگرایی مطروحه در آن تغذیه کردند و  ملغمه ای ساختند که نشان از بی نشانی می داد. جریان سیاسی اصلاح طلبی و پدیدآیی نشریات متعدد  زنجیره ای و کار حتی بی مزد و مواجب یاران همسو با این آقایان در  معرفی این دهه به نام ایشان مدد بسیار رساند.ابن الوقت هایی که در پی احراز هویت بودند همان غوره نشدگان مویز شده گشتند! البته منظورم همه ی دست اندرکاران این دهه نیست.بیش تر خواستم در طلیعه ی این گفت و گو به خطر  یک سویه نگری و یک سویه باوری نوآمدگان بپردازم  تا مگر تذکاری باشد برای آن دسته  که چشم و گوش بسته تا روایتی می شنوند باور می کنند. باید بدون در نظر گیری تبلیغات و جو سنگین آن تنها به شعور خود متکی بود، چه را که بسا بودند و هستند جریاناتی که حقیقت اولیه از آن ایشان است و در سایه ماندند. تا بعد...

 

نقش های شعر و شعرهای نقاشی شده- مقاله علی رضا پنجه ای در سالمرگ سهراب سپهری

     علی رضا پنجه ای

Ar_panjeei@yahoo.com

 

ماه نامه ی تجربه- اردی بهشت ۹۱- ص ۵۱ :مربی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بودم، یکی از اعضای قصه نویسی حوزه ی کاری شهرم،  همکاری فزاینده ای  با مرکز آفرینش های ادبی کانون داشت ، با دوستان این مرکز بر آن شدیم که یک نسخه از 8 کتاب سهراب سپهری را به عنوان هدیه به نشانی محل تحصیل این دختر خانم نویسنده بفرستیم , پس از مدتی دختر تماس گرفت که مدیره ی مدرسه که از قضا همسر یکی از شاعران رسمی و همشهری آن دانش آموز بود به او گفته این شاعر کمونیست است،  اینها کیستند که این جور کتاب ها ی شرک و کفرآمیز برایت می فرستند ،  وقتی پی گیر شدیم دیدیم مدیره ی دبیرستان انگشت گذاشته روی تکه هایی از شعر اهل کاشانم سهراب :

و خدایی که در این نزدیکی است/لای این شب بوها، پای آن کاج بلند/روی آگاهی آب، روی قانون گیاه/من مسلمانم/قبله ام یک گل سرخ/جانمازم چشمه، مهرم نور/دشت سجاده من/من وضو با تپش پنجره ها می گیرم/در نمازم جریان دارد ماه ، جریان دارد طیف/سنگ از پشت نمازم پیداست/همه ذرات نمازم متبلور شده است/من نمازم را وقتی می خوانم/که اذانش را باد ، گفته باشد سر گلدسته سرو/من نمازم را پی "تکبیره الاحرام" علف می خوانم/پی "قد قامت" موج/کعبه ام بر لب آب/کعبه ام زیر اقاقی هاست/کعبه ام مثل نسیم ، می رود باغ به باغ ، می رود شهر به شهر/"حجر الاسود" من روشنی باغچه است والخ...

دشواری فهم این سطرها  و بیان شاعرانه ی باورهای دینی و آیینی حتی نزد خانواده ی فرهنگ و ادب  سبب شده بود تا همسر آن شاعر و مدیره ی  مدرسه ی آن عضو، برایش شایبه ی آتئیستی و لامذهبی در این خصوص مصراع هایی که باورها ی دینی و آیینی را با زبان کنایه و استعاره مطرح ساخته،  ایجاد کند .  ماجرا مربوط به سال های 63 و 64 است ،  زمانی که 4 - 5 سال از مرگ سهراب نگذشته بود(15 مهر 1307-1 اردی بهشت 1359) و سهراب مانند مالارمه هنوز شاعرِ شاعران بود  و هنوزاهنوز این چنین سطرهای شعری اش از بدنه ی سورئالیسم جدا نشده بود که به کار حتی نامزدهای انتخاباتی در انتخاب شعار انتخاباتی به انجامد،  سطرهایی که لابد برای مخاطبان بالای 30 سال ما آشناست "تا شقایق هست زندگی باید کرد". این جاست که نقش شاخک های حساسر وزنامه نگار  تاثیر گذار و صف شکن و دگم ستیز نسبت به باری به هر جهت نویسان مشخص می شود، این که هزینه ها و حاشیه سازی ها  همیشه به پای ما بوده و هست  و بهره اش به جامعه باز می گردد .ما صف شکنیم، به واسطه ی اعتلای فرهنگ جامعه مان هزینه هم می دهیم.یک لحظه فکر کنید من شاعر به جای بنیان گذار انقلاب اسلامی می نوشتم: "که من از مسجد و از می کده بی زار شدم "همان زمان که مضامین عرفانی ذن بودیستی سهراب هم چون "آب را گل نکنیم / در فرو دست انگار کفتری می خورد آب " مصداق پراگماتیستی یافته بود  و همین تکه - که برآمده از روح  لطیف یک شاعر عرفان گرای بودیستی بوده  - مورد حمله قرار می گرفت،   چه را که سردم داران ادبیات روز  به یک بیان شاعرانه -که برآمده از فلسفه ای آرامش طلب و درون گرا بوده- نگاهی اعتقادی- انقلابی می کردند ، افراطی که مبتلا به  وضعیت متاثر از انقلابی گری و ناگزیر است  سبب شده بود که دکتر رضا براهنی در کتاب طلا  در مس او را بچه بودای  اشرافی خطاب کند  و شاملو در مصاحبه ای پیرامون  جهان بینی سهراب موضعی نه شاعرانه که ایدئولوژیک بگیرد  و مخالفت  کند با  این شعر و اندیشه ی شعری که نگران گل آلود شدن آب است آن هم به بهانه ی آن که احتمال دارد  کفتری در پایین دست  از آب گل آلود  رفع تشنگی کند ؛   در زمانی که دسته دسته سر افراد   را دارند  لب جوی می برند.

جامعه ی ادبی و نه جو زده و انقلابی امروز دیگر به خوبی می داند که نقد شعری که بر مبانی زیبایی شناسی شعر می باید به داوری بنشیند جای داوری غیرتخصصی در حوزه شعر نمی گذارد , در واقع نقد اجتماعی – سیاسی وارد حوزه زیبایی شناسی هنری – ادبی می شود , که البته در ایران همواره باز می گردد به باوری که برای شاعر رسالت توده ای و مردمی قایل است ، شاعر پیامبرانه  و معصوم از جای گاه یک انسان والا می باید در کنار خلاقیت و آفرینش،  مصالح جامعه را نیز در نظر گیرد . اما اگر باز گردیم به فلسفه ی هنر که به قول زنده یاد نصرت " شعر بیان زیبایی ست"، باید پذیرفت که به شاعر تنها در زمان سرودن ، شاعر اطلاق می شود یعنی پدید آورنده  و خلق کننده ی یک اثر.  این که شاعر عارف، انسان والا  باشد و یا  در جامعه شایبه ی ضداخلاقی   از خود بروز داده باشد , در هنگام نقد اثر وآفرینه اش به صورت مجرد و عنصری جدا از خلقیاتش تنها اثرش است که  مورد قضاوت قرار می گیرد و بس !

در واقع جهان بینی سهراب در اشعارش برآمده از همان عرفان ذن بودیستی است و تم  رنگ به واسطه ی دل مشغولی اش به نقاشی ، نیز سوررئالیسم در جای جای تصاویر مخیل آفرینه های شعری اش دخیل است ،  بنابراین اگر می گوید : "من قطاری دیدم /که سیاست می برد/و چه خالی می رفت" ما را با جهان بینی اش پیرامون مقوله ی سیاست که آلاینده ی صداقت و راستی است،  مواجه می سازد . و زمانی که می گوید"من وضو با تپش پنجره ها می گیرم "،  ما را با یک تصویر مخیل حسیک سوررئالیستی مواجه می سازد،  به طوری که وضو و طهارت و پاکی خود را،  با پنجره ای که ذاتا شفاف است و از  آن به وضوح و صداقت می توان به چشم انداز نگریست   مشابه انگاشته،  و  وضو که آیین مقدماتی پاک ساختن نمازگزار برای اقامه ی نماز است را نه با هر آبی،  که با ضرب بارش باران ، که قدرت زدودن غبار از پنجره را دارد ،ما را  با یک تصویر مخیل غیر واقعی و سوررئال مواجه می سازد، چه را که   ما به ازای   چنین وضعیتی در دنیای غیر شعری ملموس و عینی نیست که بگوییم تشبیه به آن وضعیت شده بلکه با کنایه استعاره ی شعر را به سوررئال نزدیک می کند،  هر چند سوررئال او در هر شعری با شعر دیگر   کم و زیاد باشد .

در واقع شعر سهراب نشان می دهد که تافته ای جدابافته از شعر نیمایی ست , او به عنوان یکی از بزرگان و شاگردان شعر نیما تنها در فرم از نیما متاثر است و در حوزه ی محتوا خود نیمای دیگری از بزرگان شعر کهن بوم و بر محسوب می شود .

سهراب شاعر زمان و مکان خاصی نیست بل که شاعری ست که سبک مدار،  شعرش در حوزه  ی جمال  شناسی    Aesthetics و  شعر در حافظه ی تاریخی ادبیات شعری ما در جای گاه رفیعی واقع شده است

دیگر وجه  ممیزه ی  سهراب این بود که با شعرهایش نقاشی می کرد و با نقاشی هایش شعر می گفت .

21 فروردین 91

به مناسبت  درگشت استاد  فریدون پوررضا :مثلث آشورپور، پوررضا و مسعودی یادداشتی از علی رضا پنجه ای

علی رضا پنجه ای

Ar_panjeei@yahoo.com

مثلث آشورپور، پوررضا و مسعودی

تذکاری در نه بود پوررضا

تجلی فرهنگ زادبومی در آثار خواندده-مولف

زنده یاد پوررضا  به واسطه ی دو ویژگی اش نزد عوام و خاص شهره و عزیز بود. به واسطه ی جنس بی نظیر صدایش که سوزناکی همه ی درد و رنج زاد بوم اش  را خنیاگری می کرد . نزد عوام ؛ به واسطه ی تاثیر موسیقایی خود جوش صدا و به واسطه ی نوع  تحریرموسیقی و کاربرد موتیف ها و ضرباهنگ صدایش و فرهنگی که به واسطه ی تحقیقات مبسوطت میدانی اش پیرامون ریشه یابی اصالت دستگاه ها و گوشه های موسیقی و تنظیم و ادغام آن ها در هم و دست یازی اش به فضاهای جدید و نو ساخت موسیقی فلکلوریک نزد خواص. فریدون پوررضا خواننده ای مولف و مولفی خواننده بود. ترانه هایش بار فرهنگ و فلکلور گیل و دیلم را یدک می کشید. شور و شوق زایدالوصف استاد در کنار سایر شاخصه ها او را ممیزه و منحصر می نمود. در فرهنگسرای ابن سینا تهران  به دعوت ناصر وحدتی و جمعی از پزشکان دوست دار صدای زند ه یاد محمد آشورپور ضمن خوانش شعر ی برای او به فصل بندی شاخصه های هنری زنده یاد پوررضا، ناصر مسعودی و محمد آشورپور نشستم. جلسه ای که شمس لنگرودی و حسین علی زاده هم در آن شعر خوانی و سخنرانی داشتند.آنجا بود که به نکات ممیزه ی آشورپور در امتزاج موسیقی  فلکلور کشورهای جمهوری سابق شوروی و فلکلور زاد بومی اش و موسیقی آذری اشاره داشتم این که تلفیق فلکلوریک باورداشت ها و سنن مناطق مختلف فرهنگ خاص و سبک مداری را از آن او کرده که با نگاه به ریتم موسیقی آشورپور به اجتماعی از آرزوها، شکست ها، پیروزی ها ، اندوهان و شادی های زحمتکشان ستمدیده  بر می خوریم که کاربرد منحصر آن ها او را ممیزه و خاص نموده، از سویی خاصیت مخملین صدای ناصر مسعودی در بازتاب فرهنگ گیلان در سطح زادبومی بیشترینه ی تاثیر را گذاشته در واقع مسعودی از دو خواننده ی دیگر بومی ملی تر بوده و عوام و خواص در شمار ترانه هایش آرای واحدی دارند ، در حالی که محمد آشورپور خواننده ای حزبی و ایدئولوژیک بوده،  مسعودی و پوررضا بیشتر از او در تلفیق مخاطبان عام و خاص  بدون در نظر گیری امتیاز ایدئولوژیک  مطرح بوده اند. بنابراین بی آن که بتوانیم یکی از این سه تن را در یک انتخاب از دیگری ارجح بدانیم با ید بگوییم مثلث این سه تن رئوس موسیقی معاصر گیلان را از آن خود کرده اند بی آن که از سهم بقیه ی خوانندگان منحصر گیلانی مثل  بانو شمس،جفرودی، دعایی و در این سال ها از ارایه ی یک مدیریت تاثیر گذار و کارگردانی اجرای موسیقی فلکلوریک توسط ناصر وحدتی غافل باشیم. پوررضا زمانی بدل به یک چهره ی بومی -  ملی شد که سیا ابران را در سریال پس از باران اجرا کرد ، به گونه ای که تیتراژ فیلم با صدای او خود به ترین فراخوان بیینده بود برای دیدن فیلم! انسان با تولد خود از چشم انداز مرگ نمی تواند غافل بماند اما مرگ هم نمی تواند از تاثیر و مانایی نام بزرگ مرد آواز گیلان فریدون پوررضا بکاهد. بی گمان نامش با برافراشته شدن پرچم بهاران سبزتر خواهد درخشید.

25 فروردین نود و یک خورشیدی

 


و اما اژدهای مرگ امیر را به چنگال گرفت

سال نهنگ است ، هم  سال اژدهاست. هر چه بود برای نمایش گیلان بد بود. حالا حالا باید منتظر بود تا کسی هم چون امیر بدر طالعی عاشق پیدا شود که زندگی اش را به طور حرفه ای وقف هنر نمایش کند. امیر بدر طالعی بدرود...

http://www.bebinnews.com/Image/News/20c4f80ab5.jpg

بدرطالعی کارگردان، و بازیگر تیاتر و تلویزیون در روز دوم فروردین  در پی سردردهای مکرر و مراجعه به بیمارستان ، پس از انجام عمل جراحی به  علت مرگ مغزی  دیده از جهان فرو بست.   هم از این رو اعضای بدن امیر شامل قلب، کبد و دو کلیه اش  با موافقت خانواده‌اش  به چهار بیمار  اهدا شد، تا با مرگ خود  زندگی دوباره به آنها ببخشد.

امیر بدر طالعی متولد ۲۰ تیر ۱۳۵۳ در شهر رشت او  سال  ۱۳۶۷با بازی در تئاتر فعالیت هنری خود را آغاز کرد  نیز  با صدای مرکز گیلان به عنوان بازیگر همکاری داشت  و با عنوان مربی تئاتر با آموزش و پرورش هم چنین.

امیر بدر طالعی اوایل دهه ی ۷۰ دوره عالی بازیگری و کارگردانی را زیر نظر حمید سمندریان سپری کرد و پس از آن دوره بازیگری سینما را در کارگاه آزاد بازیگری به مدیریت امین تارخ پشت سر گذاشت. 

زنده یاد  بدرطالعی در کنار آموزش تیاتر  به عنوان بازیگر، کارگردان، طراح صحنه و نویسنده نیز حضور داشته است  و تا لحظه مرگ مسئول گروه تئاتر رویداد و گروه تئاتر خانه فرهنگ گیلان بوده است.
این بازیگر حضور در ۱۲ سریال تلویزیونی از جمله از یادرفته و آوازچیکا را تجربه کرد و مجری برنامه‌های هفت در هفت و فلش در صدا و سیمای مرکز گیلان بود. 
امیر بیش از 30 اثر نمایشی نظیر 'افسون معبد سوخته' نوشته نغمه ثمینی، 'در مصر برف نمی بارد' نوشته محمد چرمشیر و 'آرش' نوشته بهرام بیضایی را كارگردانی كرد. 
شایان ذکر است به‌زودی تله فیلم «چهارشنبه خاتون» و «برگ سبز» با بازی  او  بر روی آنتن شبکه های صدا و سیما می رود.

پیشنهاد علی رضا پنجه ای:  علی اصغر  فرهادی  را به  سردار پارسی ملقب کنید

حالا که  فرانسوی ها نشان شوالیه دارند که از قضا  محمد علی سپانلو از ایران هم  بدان ملقب شده و نشانش را چند سال پیش دریافت کرده است کاش می شد  فرهادی را به خاطر سخنان تاریخ سازش در مراسم دریافت جایزه ی اسکار برای فیلم جدایی نادر از سیمین و در دفاع از تمدن  و فرهنگ ایرانیان  و پارسیان  که صلح طلبند مفتخر به لقب سردار پارسی می کردیم.  به راستی ارزش تبلیغاتی این کار فرهادی از صدها مصاحبه و سخنرانی در محافل سیاسی نافذتر است. او این پیام را خطاب به نخبگان جوامع  ایراد کرد ، نخبگانی که هر یک خود  به مثابه ی یک رسانه عمل می کنند، و یک بلندگویند.  این پیام از هزار راکت به قلب دشمنان این کهن بوم و بر هم کاری تر بوده است.درود بر او که در هیاهو و شانتاژ غرب برای آماده کردن اذهان عمومی برای حمله به ایرانتوطئه ی دشمنان را به خودشان بازگرداند.

یادداشت محمدطلوعی برای 50 ساله گی علی رضا پنجه ای چاپ شده در روزنامه ی آرمان

معلمِ اول

محمد طلوعی- شاعر و نویسنده

امروز شانزده سال از آن روز می‌‌گذرد، یعنی می‌توانم سنم را به دو نیمه‌ی مساوی تقسیم کنم از آن روزی که به دفترش رفتم.یعنی او دقیقن معلمِ نیمی از زندگی من بوده.روزی که به دفترش توی شهردارِی رشت رفتم،شعری گفته بودم با قافیه‌ی بهار می‌‌آید یک چیزهایی توی همین مایه‌ها. شعر ناقصِ بی دست و صورتی بود، بیشتر آهنگ بود تا مضمون و بدیع و عروض.چیزی نبود که چیزی باشد فقط قربانِ فاخته را که معلم تاریخ‌مان بود ذِله کرده بودم بس که هر جلسه‌ی کلاس تاریخش بلند می‌شدم و از همین‌جور شعرهای ناشعر می‌خواندم و او هم که خسته شده بود فرستادم پیشِ علی‌رضا پنجه‌ای.یعنی گفت شعرم را ببرم نشانش بدهم که لابد یک‌جوری علی‌رضای پنجه‌ای ناشعرم را بکوبد توی سرم که از هرچه شعر و شاعری بیزار شوم.شانزده سالِ پیش، خوش خوشانِ یک روزِ آخر بهاری که امتحان‌های ثلث سوم را داده بودم، درست وقتی نصفِ حالا سن داشتم دفتر شعرم را زیرِ بغل زدم که علی‌رضای پنجه‌ای را ببینم. علی‌رضای پنجه‌ای که فقط یک اسم نبود، کورسویی بود از جهانی دیگر،درِ بازی بود به دنیایی که همه‌چیز و همه‌کس اش با دنیایی که تویش بودم فرق داشت. زیر کتاب‌خانه‌ی ملیِ رشت، افشار رئوف را دیدم و دستِ او را هم گرفتم بردم.من و افشار با هم باشگاه ورزشی می‌رفتیم و او حتا همان ناشعرهایی که من می‌گفتم را هم نگفته بود(بعدها مجتبا پورمحسن را هم یک روزی همین‌جور اتفاقی بردیم پیشِ علی‌رضای پنجه‌ای) از پله‌های ساختمانِ شهرداری که بالا رفتیم و روی تخته‌کوبی‌ها که پا گذاشتیم هرجور تصوری از علی‌رضای پنجه‌ای داشتم جز آنی که دیدم. علی‌رضا پنجه‌ای مردِ سی و چند ساله‌ای بود،میانه بالا با صورتی گرد،سبیلی که آب‌خورهاش را تاب داده بود و جای شکستگی روی ابروش.لبخند جزو همیشگی صورتش بود و در میهمان‌نوازی و بذلِ دانسته‌هاش یگانه بود.(فعل‌های ماضی فقط برای شرح آن عمرِ رفته نیست،در نعتِ استاد است که هنوز لبخند و میهمان‌نوازی و جای شکستگیِ رووی ابروش را نگه داشته،هر چند الگوی تاسی پیش‌رونده‌ی مردانه موهاش را تنک کرده و شکم اش گلابی شده.نمی‌خواهم چیزی بنویسم شبیه مراثی،علی‌رضا پنجه‌ای هنوز زنده است،تازه در آستانه‌ی پنجاه سالگی است و هنوز شعرهاش جوان‌تر از سال‌هایی است که بر او گذشته) من و افشار رئوف رفتیم لرزان و دست به سینه نشستیم و بعد از معرفی و دادنِ آدرسِ قربان فاخته که ما را فرستاده و صاحب‌امتیاز مجله‌ای بود که پنجه‌ای سردبیرش،دست و پامان را دراز کردیم و چای خوردیم.علی‌رضای پنجه‌ای گفت «خوب یه چیزی بخون» من با کمی خشکی دهان و ترسِ تازه‌کارها که شعر می‌گویند،به دهانِ افشار نگاه کردم و به دست‌های پنجه‌ای و یکی از ناشعرهام را خواندم و وقتی تمام شد منتظر ماندم.معلمِ اولِ من،علی‌رضا پنجه‌ای(از همین لحظه‌ها بود که معلمیِ آقای پنجه‌ای بر من شروع شد همین وقت که ناشعرم را می‌شنید،همین وقت که صبوری می‌کرد،همین وقت که قندان را از جلویش برنمی‌داشت پرت نمی‌کرد سمتِ من همین‌ وقت که ساعتِ اداری تمام شده بود و به خاطر ما دو تا نوجوان روی صندلی‌اش نشسته بود) سرش را گرفت سمتِ افشار و گفت «تو چیزی نداری بخونی؟»

افشار گفت دفعه‌ی دیگر می‌آورد و راست گفت دفعه‌ی بعد با شعر آمد چون علی‌رضای پنجه‌ای بعدِ شنیدن ناشعرِ من و دیدنِ وضع افشار برای ما از شعر گفت.از سعدی از نیما از نصرتِ رحمانی از محمد حقوقی از رمبو از پاسترناک از ناظم حکمت از نرودا و حتا یک دو جمله از خودش نخواند.برای ما از شعر گفت بی این‌که خودش را توی سرِ ما بکوبد،برای ما از شعر گفت بدونِ آن‌که استادی‌اش را به رخِ ما بزند و راست گفت دفعه‌ی بعد افشار با شعر آمد و راست گفت ناشعر بعدیِ من بهتر از ناشعرِ قبلی‌ام بود.

علی‌رضا پنجه‌ای که حالا نیمی از عمرِ من بر من منتِ معلمی دارد، اولین درس اش را همان‌جا و همان‌وقت به من داد،گوش‌دادن،صبوری کردن و مناسبِ حال و در وسعِ شنونده حرف‌زدن(هر چند که من نه بعدها نه هنوز این درس‌ها را به کمال نیاموختم).

ولی این‌ همه‌ی علی‌رضا پنجه‌ای نیست.یعنی همه‌ی او معلمی‌اش نیست،برای من او شاعرِ یگانه‌ای است،شاعری یگانه چون کشفِ شخصیِ من است،کسی به من پیشنهادش نداده،کسی برایم شعرهاش را نخوانده.من کاشفِ علی‌رضا پنجه‌ای بودم در خلوتِ خودم.

ولی این همه‌ی علی‌رضا پنجه‌ای نیست.یعنی همه‌ی او چون معلم من است و چون برای من یگانه است،نیست،شعرِ علی‌رضا پنجه‌ای همیشه استیلا گریز بوده،چه استیلای قدرتِ زمانه،چه استیلای روشنفکری،چه استیلای شکل‌های قالب شده‌ی شعری.من با علی‌رضا پنجه‌ای بود که بیژن کلکی را شناختم،با او بود که یدالله رویایی را شناختم،با او هوشنگ چالنگی را با او بهرام اردبیلی را با او بیژن جلالی را با او منوچهرِ آتشی(امروز این‌ها اسم‌هایی آشنایند برای شاعران و ناشاعران ولی من از روزهایی حرف می‌زنم که هژمونیِ شاملو در شعر هر جورِ دیگری را از شاعری تکفیر می‌کرد،نه این که شاملو بخواهد یا جریانی را رهبری کند که باقی جریان‌های شعر را نابود کند.شعر آدمِ بلندبالایی داشت که در آستانه ایستاده بود و جلوی هر جور نوری را می‌گرفت)با علی‌رضای پنجه‌ای،شعرش و توصیه‌هایی که برای ما شاعران جوان داشت،من شعری را شناختم که استیلا ناپذیر بود.

ولی این همه‌ی علی‌رضا پنجه‌ای نیست.یعنی همه‌ی او چون معلم من است و چون برای من یگانه است،و چون در شعر و عمل استیلا ناپذیر است،نیست.علی‌رضا پنجه‌ای تمامِ عمرش را برای فرهنگ کوشیده،شاعر روزنامه‌نگار،سردبیر هنری،مشاورِ فرهنگی و هزار جور صفت و مضافی که به فرهنگ بچسبد،بوده است.علی‌رضا پنجه‌ای در آستانه‌ی پنجاه سالگی از جمیع بسیاری از آدم‌ها که کارِ فرهنگی کرده‌اند پرکارتر بوده و در این عمرِ فرهنگی که درازتر باد،همیشه،همه‌جا گوش داده،صبور بوده و به اندازه‌ی وسع ِ شنونده‌هایش حرف‌ زده است.

در آفاق جنون/ یادداشتی برای 50 ساله گی علی رضا پنجه ای/کورش جوانروح

در آفاق جنون

کورش جوانروح

روزنامه گلچین امروز ۲۷  امرداد ۱۳۹۰-ویژه ی ۵۰ساله گی علی رضا پنجه ای

زندگی گاه پیش امد حوادثی ست که نقش تعیین کننده ای در گزینش مسیرهای آینده دارد و یکی از حادثه های مهم زندگی شعری به شخصه ی من ،علی رضا پنجه ای بود که اگر چنین اتفاق خوش آیندی نبود سرگردان گردنه های حیران بودم. این را به حساب تعریف از بخشش روزگار بگذارید. در مقطعی به علت علاقه ی افراطی به انزوا از عالم و ادم بریده بودم و پروسه ی خلاقیت را در کنج تنهایی می دیدم تا این که اولین مجموعه ی شعرم(باورم کن) را در قالب کلاسیک به چاپ رساندم وقتی به خودم آمدم دیدم تمام زندگی را از دست داده ام و فقط شعر برایم مانده و دیگر هیچ. به پیشنهاد ناشر جهت فروش تعدادی مجموعه به شورای شهر مراجعه کردم و به قسمت روابط عمومی شورا ارجاع داده شدم دیدم رئیس آن علی رضا پنجه ای است گفتم:باورم کن! در مبادلات کلامی معلوم شد مهربانی از تبار شعرست شاعر ،منتقد و روزنامه نگار نوگرا با سابقه ی سردبیری در نشریه های گیلان زمین،معین،گیله وای ادبی و عضو شورای سردبیری هنر و ادبیات کادح و دبیری ادبیات گیلان امروز و هاتف و ... شاعر مجموعه شعرهای سوگ پاییزی ،هم نفس سروهای جوان ،آن سوی مرز باد،برشی از ستاره ی هذیانی که او را به عنوان یکی از شاعران فعال دهه شصت در آورده بود.شاعری که در دهه هفتاد به ظاهر کم کار شد و با چاپ چند مجموعه شعر گرانبها دوباره خودی نشان داد مجموعه های عشق اول و پیامبر کوچک و شب هیچ وقت نمی خوابد همراه با کارهای تجربی و پیشنهاد حرکت های جدید شعر در قالب شعرتوگراف ،مربع با خاصیت ریاضیات ذهن و شعرهای دیجیتالی مشخص شد بیکار نبوده بلکه دوره ی تامل در تکامل را می گذرانده ست.

او اینجا چکار می کند؟پشت میز اداره از چینش های برعکس روزگار ست. لااقل برای من بد نشد. شعر کم کم بهانه رابطه ی عاطفی بین من و او شد شاید بزرگترین وجوه مشترک مان خدیدن در اوج اندوه بود که باعث نزدیکی هر چه بیشترمان شد با خواندن شعری کلاسیک از خود مرا مجذوب توانایی و صداقت از یاد رفته کرد و با جلب اعتماد و احیای روحیه از دست رفته ام چون واعظی با عمل پیشنهاد ورود به شعر مدرن را داد بدون اندکی شک پذیرفتم و چنان شد که هنوز که هنوز است به عنوان یک شاگرد نا خلف که بعدها ترجیح دادم دنبال تجربیات شخصی خود باشم در شعر سپید دست و پا می زنم و این آژادی از بند و وزن و ردیف و قافیه و آشنایی با زیر و بم های هنر مدرن را مدیون راهنمایی ها و اصلاحات او هستم. تمام اینها را گفتم تا به اینجا برسم که از دنیای او چیزی را که دوست دارم از همه بیشتر بزرگ کنم انسانیت و بزرگ منشی ست که او را تبدیل به معلمی با دانش روان شناسی بالا کرده است در عرصه ی ادبیات حرفه ای گیلان کمتر کسی را می توان پیدا کرد که تنش به تن پنجه ای نخورده است کسی که برای راهنمایی و رد و بدل های جدیدترین تفکرات شعر از کسی دریغ نداشت محل کارش را فرصت تردد دوست و دشمن کرده بود تا چون منی بی راهنما نباشد کسی که با روابط عمومی بالا فرصت ارتباط با شاعران دیگر مناطق و نشریه های ادبی را فراهم می کرد و این یعنی در کل وقف شعر بود. شاید من هم در همان مقطع حادثه ای برای پنجه ای بودم چون بعد از دوستی ما انگیزه های او هم تن به رشد داد تا به حدی که به اصرارهای مکرر برای تشکیل جلسه هایی ادبی حلقه ی شاعران پنج شنبه ها همیشه به ریاست او در خانه ی فرهنگ دایر شد هفته های تقسیم بندی شده به جلسات شعرخوانی نقد شعرهای شاعری نو آمده نقد جدیدترین کتاب های قوی در شعر و بحث های نظری و به روز ادبیات مدرن دوره ای که خانه رنگ شاعران بزرگی چون هوشنگ ابتهاج،حافظ موسوی،مظاهر شهامت،فریدون فریاد،برخورداری از آخرین تئوری های دکتر براهنی که هنوز هم منتشر نه شده،،نقد کتاب های باباچاهی،سعید صدیق،سید علی صالحی،بیژن کلکی ،یدلله رویایی،شمس لنگرودی،اکبر اکسیر،و زنده یاد بیژن نجدی ، منصور بنی مجیدی ... را به خود دید و این همه مدیون جنب و جوش های ادبی پنجه ای بود که با چاپ دو شماره گیله وا ویژه ی فرهنگ هنر و ادبیات برگ زرینی در آن مقطع رقم خورد که ارزش آن راحتی دوستان دیروز که تبدیل به دشمنان امروز شدند نتوانستند کتمان کنند پنجه ای با داشتن روحیه شوخ و کاریزمای بالا در حفظ و بقا و بالا بردن سطح شعر منطقه کوشید و باعث پرورش شاعرانی نو آمده و منتقدانی حرفه ای شد که یکی از فعالترین شان در عرصه ی مطبوعات فرزندش مزدک پنجه ای از کار در آمده ست. متاسفانه ادبیات عرصه جنگ های میکروبی ست و جمع ها معمولا کم می آورند و گاه تن به ترکیبات نادرست می دهند با آغاز سال 88 باز بی مهری ها گل کرد و به نوعی باز پنجه ای برید و سر از دنیای درون در آورد و این یعنی قید آموزش و راهبری نو آمدگان را زد. تاسف به حال جغرافیایی باید خورد که ارزش او و امثالهم را اگر درک می کرد مطمئنا گیلان قطب اول ادبیات مدرن ایران بود اما افسوس که نبی تنها نیست مگر در وطن و دیار خویش(مسیح).

آخرین رصدهایی که از پنجه ای داشتم به علت عدم روحیه ی بله قربان گویی و لطف دوستان برای اخلال اقتصادی و تسلیم از قسمتی به قسمت دیگر شهرداری تبعید می شد کسی که در روابط عمومی شورای شهر و کمیسیون فرهنگی سعی می کرد در جهت گیری های فرهنگی بین نمایندگان شهری مردم و قشر روشنفکر پل ارتباطی باشد سر از ،باغ رضوان(گورستان شهر) ، فضای سبزدر آورده بود و این یعنی فاجعه!!

هر بار که با او هم کلام می شوم او را با آرمان های سوخته می یابم که چرا تمام زندگی خود را وقف شعر کردم اگر شاعر نبودم همه چیز داشتم. راستش شعر قرار نیست چیزی به ما بدهد و بزرگترین تاوان اش زندگی ست..

و اما خطابه ای به او!

تا یادم نرفته علی جان 27 امرداد ،50 ساله می شوی و من خوشحالم که هنوز توان آن را داری که به اندوه روزگار بخندی و خوشحالم هنوز فعالی و مجموعه ی دیگری برای چاپ داری.در مقدمه ی کتابم(چند قدم مردانه در جهنم) یادت هست چه پایانی نوشتی:"هر پدیده ای هم تاثیر می گیرد و هم تاثیر می گذارد مهم زمان نقد است که از کم و کیف آن پرده بر می دارد.امیدوارم همه ی ما تلاش کنیم چگونه شعر نگفتن را یاد بگیریم اما همیشه شاعر مطرحی باقی بمانیم. چون وقت ست چگونه از نگفتن راه گفتن بیاموزیم".

پنجاه شاخه گل برای پنجاه ساله گی  علی رضا پنجه ای/رقیه کاویانی

 

پنجاه شاخه گل برای پنجاه ساله گی علی رضا پنجه ای

رقیه کاویانی

 روزنامه گلچین امروز ۲۷ امرداد ۱۳۹۰-ویژه ی ۵۰ساله گی علی رضا پنجه ای

   سیل دریا دیده هرگز برنمیگردد به جوی

  نیست ممکن هر که مجنون شد دگر عاقل شود"صائب تبریزی"

پنجاه شاخه گل برای پنجاه ساله گی علیرضا پنجه ای.کاش از گذر این عمر باد پا هم مثل دیگر گذرگاه های زندگی مان با یک گام به پیش دو گام به پس می شد عبور کرد؛دست کم به این بهانه عقربه ها کمی لنگ می زدند.

انگار همین دیروز بود که در خانه ی پرآمد و شد دوست نازنین مان هادی جامعی،نویسنده و مترجم گیلانی ساکن رشت ( ودر حال حاضرغربت نشین) با شاعر جوان و پر شوری که از دور می شناختیم اش چشم در چشم آشنا شدیم و در کنار دیگر دوستان اهل قلم و نظر ساعت ها به گفتگو نشستیم . واین باب آشنائی به دوستی و هم سفره ای و خانواده گی کشید. و شد رشته ی دراز دوستی . به درازای شاید نزدیک به دو دهه ی پر فراز و نشیب دوستی ها و نا دوستی ها  و جبهه گیری های فردی وگروهی و پشت پا ز دن به حرمت ها و نان و نمک ها و شیوه های دیگری از این دست،هنوزاهنوز هم چون رشته ی دراز و بلورینی نه می شکند و نه پاره می شود و هرچه سال های عمر از پله های تجربه بالا تر می رود قدرو قیمت این دوستان دیرین هم پر بها تر می شود. شاید گوش خود آگاه و نا خود آگاه مان برای این جمله ی بزرگان ما که گفته اند،دوست داشتن آسان است و دوست نگه داشتن مشکل،در و دروازه نبوده و با گوش جان آئین دوستی را با همه ی بندها و تبصره ها به خاطر سپرده،که درکنار دیدگاه ها و راه و روش های حتا گاهی بسیار متفاوت دوستان،به عهد و پیمان اش وفادار مانده ... و رشته ی این گونه حرف و حدیث ها هم سر دراز دارد که جای خودش را می طلبد .

علیرضا پنجه ای شاعر،روز نامه نگار و... هنرمند گمنامی نیست که با هر بهانه ای کار نامه اش را ورق بزنیم؛کسی که با هنر و ادبیات سر زمین مان آشنا باشد پنجه ای را خوب می شناسد اما گفتنی ست که این هنرمند حالا پنجاه ساله،در کنار دیگر تلاش های روزمره گی و اجتماعی اش هنوز هم با همان شور و حال جوانی می آموزد و می آموزاند  و بی هراس از بحث و جدل ها،هم چنان دست به کار آزمون و خطا و جویای تازه گی هاست.و گفتنی تر این که  اگر شانس بزرگ زندگی اش،یعنی وجود گرم و مهربان همسر صبورش،و فرزندان حرمت گذار و شایسته اش نبود،بی تردید با ممکن ها و نا ممکن های بسیاری روبه رو می شد.و در پایان این تبریک نامه ی مختصر،برای علیرضا پنجه ای دوست و هنرمند پر تلاش سرزمین مان ، بهروزی و بهسالی و بهروزگاری آرزو می کنم.

 

 

 

بزرگترین سرمایه ی زندگی ام /به مناسبت 50 ساله گی علی رضا پنجه ای /نوشته ی مزدک پنجه ای

بزرگترین سرمایه ی زندگی ام

مزدک پنجه ای

روزنامه گلچین امروز ۲۷ امرداد ۱۳۹۰-ویژه ی ۵۰ساله گی علی رضا پنجه ای

بازی بزرگسالان

یادم می آید خانه ی داشتیم واقع در خیابان 92 گلسار البته مستاجر بودیم و گلسار آن موقع هم مثل گلسار حالا نبود. نیمه شب چشم هایم را گشودم و دیدم پدر و دوست روزنامه نگارش کاغذهای آبی چارخانه ای را زیر دست گذاشته اند و با چسب ،کاغذهای تایپ شده را می برند و می چسبانند،در واقع صفحه بندی می کنند. آن زمان متوجه این کار شان نبودم. پیش خود فکر می کردم نوعی بازی است. بازی بزرگسالان. بعدها که پیرامون خود را بیشتر شناختم فهمیدم پدرم شاعری،روزنامه نگار است و اشخاصی هم که در منزل ما رفت و آمد دارند اهالی فرهنگ و هنر و ادبیات هستند.

روحیه ی کشف کنندگی

وقتی به کارنامه ی ادبی و روزنامه نگاری علی رضا پنجه ای می نگریم جدای از رابطه ی پدر و فرزندی می توان عنوان کرد او بی شک یکی از تاثیر گذاران عرصه ی ادبیات به شمار می آیِد.نوگرایی امری است که هیچ گاه از شعرهای او رخت بر نبسته است.در شعرهای او زندگی موج می زند او را باید شاعر زندگی نامید. پدری شاعر که همیشه ی خدا نگران آینده ی شاگران و فرزندان است.او در عالم روزنامه نگاری نیز همیشه جریان ساز بوده است. روحیه ی کشف کنندگی او زبان زد خاص و عام است.

رسانه ای برای اهالی فرهنگ

اهل مماشات نیست .باج نمی دهد. اهل هیچ باند و مافیایی نبوده و نیست. همیشه به مثابه ی یک بلندگو یا رسانه برای اهالی فرهنگ و هنر در هر کجا که بوده تلاش کرده است و سعی داشته در هر کجا که ورود کرده ابتدا پای اهالی فرهنگ و هنر را به آن مکان باز کند.او همیشه سعی داشته تا شاعران جوان و یا آن هایی که به زعم او مستحق مطرح شدن بوده اند را تعرفه کند.

هدف وسیله را توجیه نمی کند

بارها از زبان خود او شنیده ام که از بزرگ ترین نویسندگان در جمعی او را صدا کرده و گفته تو چه جور روزنامه نگاری که از ما مطلب چاپ نمی کنی و پنجه ای در جواب اش گفته شما به اندازه ی کافی تریبون دارید. من مدتی با پدر در مجلات و روزنامه های مختلف همکار شدم در واقع اخلاق حرفه ای را از ایشان آموختم. همیشه سعی کرده ام سراغ چهره هایی باشم که کمتر دیده شده اند و مستحق مطرح شدن هستند. نان را به نرخ روز نخورم. برای کسی که شایستگی مطرح شدن ندارد ننویسم. این ها مسائلی است که متاسفانه در دنیای امروز کمتر توجهی به آن می شود و شاید از این گونه است که امروز خیل کثیری از اهالی فرهنگ و هنر و ادبیات از علی رضا پنجه ای به نیکی یاد می کنند.

غم نان اگر بگذارد

خیلی سخت است که هم شاعر باشی و هم روزنامه نگار و خود را موظف کنی سر ساعت (هفت صبح) بیدار شوی و به اداره مربوطه بروی. اما مگر غم نان و رویاهای خانواده می گذارد. روزی از نویسنده ای پرسیدند چرا دیر شروع به نوشتن کردی. او گفت: اگر زودتر شروع می کردم از گرسنگی می مردم.در ایران این گونه است که یا باید شاعر یا نویسنده خوبی باشی یا پدر و مادر خوبی برای خانواده .خیلی سخت است میان دو معشوق یکی را برگزینی به قول حافظ که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها.

بسیاری از شاعران و نویسندگان برای معروف شدن راه پایتخت را برگزیدند و در فکر کسب نام برآمدند اما در پایتخت با اولین چالشی که مواجه شدند غم نان بود از این رو می بینیم که رویای مطرح شدن سبب شده هم خانواده را از دست بدهند هم نان را و هم نام را. اما علی رضا پنجه ای در کنار نام و نام تعادلی برقرار نمود و هیچ گاه نگذاشت این دو از یک دیگر پیشی بگیرند.

فرصت شمار صحبت، کز این دو راه منزل/ گر بگذریم دیگر، نتوان به هم رسیدن

من سخنگوی علی رضا پنجه ای نیستم. این جمله را به یکی از دوستان پدر هنگامی گفتم که جویای احوال اش بود و عنوان می کرد از پدرت خبری نیست،کجاست؟اگر چه در جوابش به این جمله از یدلله رویایی بسنده کردم" نبودن،شکل دیگری از بودن است" اما خیلی دلم می خواست بگویم بعضی اوقات که دلش می گیرد پیش خود می گوید یعنی دوستان دیروز مرا فقط به خاطر روزنامه نگار بودنم و چاپ مطالب شان و یا کمک هایی که به واسطه ی تصدی گری ام در فلان اداره می کردم ،می خواستند؟

بزرگترین سرمایه زندگی ام

من به عنوان نه تنها فرزند او بلکه در قامت شاگرد او(هر چند استاد به برخی از شاگردان اش یاد نداد چگونه قدر استاد را باید نکو دانست) می خواهم از همین طریق عرض کنم وقتی به جایگاه اجتماعی و فرهنگی خود و خانواده ام می نگرم بیش از پیش ایقین حاصل می کنم که علی رضا پنجه ای بزرگترین سرمایه ی زندگی خانواده ی ماست.

علی رضا پنجه ای و مزدک پنجه ای

فاصله ی بین بودن و شدن  یاد داشت  قربان  فاخته به مناسبت 50 ساله گی علی رضا  پنجه ای

فاصله ی بین بودن و شدن

قربان فاخته

 

روزنامه گلچین امروز ۲۷ امرداد ۱۳۹۰-ویژه ی ۵۰ساله گی علی رضا پنجه ای

پنجه ای از آن دسته آدم هایی است که می خواهند با دغدغه ها و رویاهای شان بپویند و ببالند. این توع آدم ها نمی خواهد رنگ و لعاب محیط زیست شان را بگیرند و در آن حل شوند،بلکه برآنند جوهر و رنگ خودشان را نمایان نموده و محیط پیرامون شان را متاثر و متحول نمایند. به عبارت دیگر پنجه ای همیشه می خواسته خلاف مسیر آب شنا کند و به زندگی معنا و مفهومی که خود می فهمد،بدهد. این نوع نگاه به زندگی به ضرورت در جامعه ای که عادت به زندگی متعارف دارد،تبعات و پیامدهای خاص خودش را برای فرد دیگر اندیش به ارمغان می آورد که حتما پنجه ای آن ها را مزه و تجربه نموده است .در این فرایند او شاعری و روزنامه نگاری را سرمایه و پیشه خود کرده و کوشیده است به کسب این دو هنر و حرفه خود را تعریف کند و تحقق بخشد.

می دانیم شاعران انسان هایی حساس و برخوردار از طبعی ظریف اند. این ویژگی شاعرانه در پنجه ای بیشتر نمایان است.او نه تنها در شعرش بلکه در زندگی اش به غایت انسانی حساس و برانگیخته است و خیلی زود و سریع در برابر محیط پیرامون اش واکنش نشان می دهد و برانگیخته می شود. این خصوصیات وی حتی موجب سوء تفاهم هایی با دیگرانی در زندگی اش بوده و هستند نیز می شود چرا که نمی توانند تا این حد شاهد برانگیختگی و هیجان های زود گذرش باشند. پنجه ای احساسی ظریف دارد و از سوی دیگر شاعری انسان دوست است و رنج ها و زخم های انسان سخت او را متاثر می سازد و به واکنش بر می انگیزاند از همین رو او شاعری بی توجه به زمانه و اجتماع اش نیست و نمی توان او را شاعر گل و بلبل و شهد و شیرینی دانست. او متعهد به انسان است و محنت هایش او را می آزارد.شعر برای او وسیله و بهانه ای است برای سرودن و موقعیت انسان و فرمانروایی که در آن قرار دارد.

دغدغه های درونی پنجه ای و میل او به فراتر رفتن و تحقق خود از همان اوان جوانی او را در کنار شاعری به روزنامه نگاری نیز کشاند.او به رغم ناملایمات و کاستی هایش نزدیک به سه دهه هر چند بریده و منقطع در صحنه ی روزنامه نگاری گیلان حضور داشته و در این مسیر در جهت اعتلاء و گسترش فرهنگ و ادب این سرزمین کوشیده است. پنجه ای روزنامه نگاری ذوقی و سلیقه ای است و در دورانی که فضای مطبوعاتی جامعه بسیار محدود و بسته بود و مثل ِ امروز عمق و وسعت نداشت،باز کننده راه تازه ای برای نفس کشیدن و سر مشق دهنده مشتاقان این راه بود.کارنامه زندگی پنجه ای نشان می دهد که او همان قدر که دلبسته شعر و شاعری است،به روزنامه نگاری نیز تعلق خاطر دارد و همیشه به این کار عشق می ورزیده است. می توان گفت شعر و روزنامه نگاری برای او فرصتی و بهانه ای بوده برای معنا بخشیدن به زندگی اش و پر کردن فاصله ی بین "بودن" و "شدن."

قربان فاحته و علی رضا ژنجه ای بهار ۱۳۹۰ روستای کچا در سراوان رشت

دریغ

تو قطار زندگی هرگز لکوموتیوران نه بودم، همیشه کسی دیگر این قطار را به جلو می راند .سهم من فقط نگاه حسرت بار از پشت شیشه ی آخرین کوپه به مناظری بود که رفته رفته وضوح شان مقابل دیده گانم محو می شد.

چامک عنوانی برای ژانر و نوع خاصی از شعرهای کوتاه

چامک می تواند عنوانی برای ژانر و نوع خاصی از شعرهای کوتاه باشد،چامک با شعر کوتاه تفاوت دارد؛ در واقع زیر گروه شعر کوتاه می تواند باشد، اما با هایکو، طرح و شعرک تفاوت دارد. چامک راحت تر از هر شعر کوتاهی  قاتبلیت پیامک زدن دارد. ایجاد درنگ و تامل و ایجاد پرسش های منشوری پس از خوانش آن  از خواص پیامک تواند باشد. چامک در شعر نوپردازان بی سابقه نه بوده اما  پی گیر آن بودن وفرموله کردن آن  یکی از دغدغه های من است که از شعرتوگراف تا حالا سعی کرده ام بر قالب های شعر پارسی به افزایم. شعر مربع، احیای  شکل نوین چی ستان که بعضا با نام لغز در شعرهای چاپ شده در مطبوعات و کتاب پیامبر کوچک ام آمده و  قالب وسط چین نیز از این دست است. همه ی سعی ام این است که بتوانم دیگر  شاعر ان را با ظرفیت های نهان شعر پارسی آشنا کنم. من همه ی قالب ها را برای شعر می پذیرم به شرط آن که:شعر زمان خویش باشد. و بتواند زبان گویای عصر و دغدغه های معاصران خود باشد  از این به بعد منتخب چامک ها را برای تان می نویسم.بعد هر بار بیش تر آن را تئوریزه می کنم. این ها در کتابی با عنوان چامک و شعرهای کوتاه دیگر چاپخش خواهد شد.شایان ذکر آن که حدود۲ سال پیش با خبرگزاری ایسنامصاحبه ای پیرامون چامک داشته ام. .

چامک 1

من از فاصله

دیوار شدم

 

چامک ۲

سرطان منی!

چامک ۳

پرُ  ِ  آن   َم

علی رضا پنجه ای

پدر ساده نویسی شعر نو فارسی

سهم حلال زادگی بیژن جلالی از هدایت

پدر ساده نویسی شعر نو فارسی

 علی رضا پنجه ای

 روزنامه روزگار 28 اسفند 89

 

در دهه ی شصت بود که با آفرینه­ های شعری بیژن جلالی آشنا شدم،درنگ من در آثار متفاوت این شاعر شاید بیش­تر بر می گردد به حلال زادگی اش. این که بالاخره خواهرزاده ی صادق هدایت باید از آن نخبه گی دایی نویسنده چیزی قاطی ژن اش شده باشد؛جهان زبان بیژن اما ویراسته ای از سهل و ممتنع را بیش از همه به ذهن متبادر می کرد، این که بین این ویراسته ی ساده از زبان شعر و صادق هدایت چه عناصری را می شد به عنوان وجوه مشابه مترتب کرد که حلال زادگی خواهر زاده را تصریح کند. آن مالیخولیای داستان های صادق هدایت در این خواهر زاده ای که زبان­دان هم بود چندان دیده نشد، بنابراین اصرار شاعر در پالودگی زبان از آرایه ظن بر انگیز بود! به همین سبب ویراسته ی ساده گی زبان را برای آفرینه های شعری اش نشانه و پیکانی یافتم تا  نشان درون شعرهای اش  را بیابم و نقبی به هسته ی شعرها زنم. هم از این رو بود که نتوانستم خود را قانع کنم که ذهن بیژن جلالی سهمی از آن مالیخولیای هدایتی نبرده  است، همین از این رو  رسیدم به این مهم که بیژن جلالی مالیخولیای هدایت را پس از گذراندن از صافی زبان ِ شعر ویراسته می کرد، به گونه ای که در بسیاری از آفرینه ها می شود تأثیر زبان ترجمه را پی جست. در واقع رسیدن او به این زبان وام­دار خوانده هایی بود که سعی داشت با ساده­گی روح شعر به آن ها بدمد،او در آفرینه هایش شدیداً از آرایه های مصنوع ادبی اجتناب می ورزد، تاثیر سیر و سلوک بودیسم و نوعی عرفان التقاطی از درون مایه های قابل آنالیز آفرینه های بیژن جلالی ست.

در واقع امروز که پس از چپ روی شعر موسوم به دهه ی هفتاد ساده نویسی در دور افتاده و هر کس سعی می کند این ساده نویسی را به خود نسبت دهد، باید اذعان داشت در میان این همه ساده نویسان بیژن جلالی پدر ساده نویسی شعر نو فارسی ست. شاعری که این ساده نویسی را در کارگاه شعر کوتاه ذهنیت بخشیده و سپس با ویراسته ای منحصر به آن عینیتی قابل درنگ بخشیده است.

او با ممیزه کردن عناصری که غالب شاعران سعی دارند با پرهیز از آن ها نخبه گی شعر خود را از آن میان ممیزه کنند، بر خلاف رود شنا کرده و توانسته از نفی به اثبات برسد و به نوعی رفتاری برهان خلفی در آفرینش شعر ارایه دهد، او ادب را از بی ادبان که نه از بی ادبی آموخت و آداب ادبی مغایر با هر آن چه سایر شاعران از آن پرهیز می کردند آفرید. بیژن جلالی از همین باب که صراحتاً چشم از تمام آرایه ها پوشاند و هر آن چه که از کوشش و مطالعه از آن شاعران می گردد را در کارگاه ذهن خود روحی دیگر بخشید، شعری که از فرط سادگی ذهن را به خود مشغول و مخاطب را به واگردی در جهان شاعر ترغیب می کند.

بنابراین شعر جلالی شعر ساده ی دیگر است، نگاه او به ساده گی در شعر نگاهی قابل تامل و درنگ می نماید. درست مانند پیر مرد سرخپوستی که در هنگام یورش وایکینگ ها به سرزمین اش در می یابد که ابزار آلات بدوی سنگی با طناب محکم شده ی قبیله در مقابل شمشیر پولادین دشمن کارگر نبوده و در آخرین وصیت خود به مردان قبیله می گوید اگر نتوانستی بر قدرت خرس چیره شوی قدرت او را بر علیه اش به کارگیر.

خاطره ای هم از مادر یکی از شاعران هم ولایتی دارم که وقتی فرزندم به هنگام قدم زدن با او در پارک وی را از دور شدن پرهیز می دهد در پاسخ اش که گفته بود:ننه جان گم نشوی! گفته بود: در راه راست که آدم گم نمی شود.

باید گفت شعرهای جلالی – پدر شعر ساده ی معاصر – بی آن که ادعای پیر دیری داشته باشد متأثر از ذن بودیسم ، دائو د ِ جینگ، کنفسیوس یا برخی از اقطاب عرفای خودمان حرف پیر داناست که پیچیدگی های کلاف مواجهه با زندگی را گشوده و با زبانی ساده سر نخی به دست مخاطب می دهد که در دم مشکل گشای کار وی است، این مشکل گشایی در دم ،اما مخاطب هوشمند را به گذشته ی سر نخ که همان کلاف بوده هدایت می کند،این که چه گره هایی گشوده شده تا چنین بی دغدغه تاثیر گذار و کارآمد شود.

بیژن جلالی همان پیر داناست بی آن که ادای ایشان را در آورد. به همین علت نوع و ژانر آفرینه هایش منحصر به فرد و از گونه هایی ست که می توان برای معرفی سر سلسله ی شعر ساده ی معاصر
بی آن که تحت تأثیر القائات کورکورانه ی مافیای نقد ادبی و ژورنالیسم باشیم  از این که به نام او رسیده ایم برای هوشمندی خود جشن بگیریم.

چنان که گونه ی شعر کوتاه زنده یاد محمد زهری را با عناصر در دسترس عرفان ایرانی می توان شعر رندانه ی معاصر فارسی لقب داد، شعر زنده یاد کامبیز صدیقی را شعر کوتاه ایماژیستی معاصر با ممیزه ی بهره از طبیعت،سیاست و ذن بودیسم با تأثیر و نه تقلید از هایکو به عنوان گونه ای دیگر از شعر کوتاه نو فارسی معرفی کرد. و ملاحظات زبان از گونه هایی دیگر که هر یک به سهم خود بر بالنده گی شعر نو معاصر افزوده اند، که کم هم نیستند کسانی مانند زنده یاد شاپور بنیاد، جمشید چالنگی و... کما این که ژورنالیسم غیر جریان ساز ما نتوانسته اند با چیره شدن بر گوشه گیری زیر بمب­باران نام های تکراری که توسط مافیای انتشاراتی ها و برخی رسانه ها قدرت دگرنگری، دوباره نگری و جست و جوی هوشمندانه و مستقل از هیاهوی رایج به ظاهر از ایشان گرفته شده، از آب گل آلود ماهی بگیرند. اکنون وقت آن رسیده که مخاطب هوشمند در پژوهشی زیرکانه خود شاعران بزرگ در پستو ی ذهن زمانه مانده را جست و جو و احیاء کنند. آن گاه با مقایسه ی دستاوردهای خود با آن چه که به خوردشان داده شده، سره از ناسره شفاف تر از همیشه پدیدار خواهد شد.

تبریک نوروز به همه ی دوستان و دوست داران بهار نو

ایام را از شما مبارک باد

ایام می آیند تا از شما مبارک شوند

 مبارک شمایید

حضرت شمس

 

هر روزتان نوروز             نوروز پیروز

نقش تازه -یک شعر و خاطره از علی رضا پنجه ای با عباس امیری برای چاپ در روزنامه ی آرمان 9 اسفند

 
 ...نقش تازه ،پیامکی آمد، امیری رفته بود...
 
3-3.jpg
عباس امیری در  رشت محل کار علی رضا پنجه ای - ۱۳۸۴

1

پیامکی آمد ،من دردست رس گوشی نه بودم ،آمدم سر میزم که گفت اند تلفن مستقیم دفتر کارم به صدا در آمد و من نه بودم که پاسخ دهم .با آخرین شماره از نشان گر تلفن تماس گرفتم دخترم بود ،گفت شنیده ای ؟ گفتم نه .....چه را؟ گفت گوشی را بردار و پیامک را بخوان! صدایش گرفته بود، پیامک را خواندم و ناگهان صدای ام با صدای باران آن سوی پنجره درهم آمیخت. آسمان روی در روی من  زار می بارید و من هم کم از آن نیاوردم!  عباس  خود قلبی بود که خاموشی گزید ، قلبی که عاشق مردم بود ، و هست؛ با ماست، امیری  را می گویم از صدای بی همتایش  که هنوزاهنوزدر گوش جان طنین می افکند .

خبر چنین بود حدود ساعت 8:30 پیکانـی که از سوی تهیه کننده ی فیلم  "صبح به خیر سرکار" عوامل صحنه و بازی را به حومه صومعه سرا می برد، بر اثر لغزندگی ناشی از باران و گویا بی احتیاطی  راننده دچار سانحه می شود ، سایر عوامل خوشبختانه صحیح و سالم اند،اما عباس گویا از شوک حادثه دچار ایست قلبی  شده و علی رغم احیای قلب در بیمارستان فومن برای همیشه  از دست رس خارج شد.

2

 عباس که رفت یاد روزی افتادم که آخرین مصاحبه ام در شرق چاپ شده بود  - همین اواخر بود – زنگ زد که سر تمرینم و خواسته بود دیدار تازه گردانیم. از مصائب روزگار گفت و گفتم، و این که چه طور شد دفتر کارم تغییر یافت،  و این که منتظرم  روزی با همسر مهربانش  به آید و دیدار تازه گردانیم!

3

دی روز با به زاد عشقی که  از عباس گفتیم او گفت می دانی عباس در نوع خود منحصر بود و هم آنند اوـ المثنی یش ـ  هنوز اتفاق نیافتاده است.

با هم یادی  کردیم از فیلم داستانی عرض حال نوشته ی بهزاد عشقی و با کارگردانی فرزانه حیدرزاده ،سکانسی را به یاد آوردیم که او در گذر هر روزه اش  در محله ناگاه با کرکره ی پایین آمده ی قهوه خانه ی دوستش "علی عسکری" مواجه می شود و در وسط آن آگه یی مجلس ترحیم اش را می بیند ، میمیک و نوع بازی بی صدای او آن چنان تاثیرگذار بود که خود من  ــ با توجه به این که در نقش پسر علی عسکری  در آن سکانس پشت صحنه بودم – چنان تحت تاثیر قرار گرفتم که انگار پدر واقعی ام مرده ! بی اختیار چشمان م بارانی شد ؛ بعد دیدم همه ی عوامل پشت صحنه دارند گوشه چشم شان را بادست و سرآستین پاک می کنند .

 
                                                 

نقش تازه                                                 برای روح صمیمی زنده یاد عباس امیری

این گونه که تمام شدی

 انگار دنیا

آخرین مسافرش را

از قطار  پیاده کرده است

 

کلاه از سر بر می داری

و مقابل دید گان مان نقش تازه ای از تو جان می گیرد

 ۷-۱۲-۸۹
 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
   پی نویس: عصر ۷ اسفند ساعاتی از حادثه نه گذشته بود که  نسخه ی پیش نویس و غیر کامل این پست را برای آرامش خودم نوشتم. برخی از دوستان نیز کامنت گذاشتند که متاسفانه با حذف آن پست به خاطر دلایل آمده نظرات شان هم سهوا پاک شد. خانم راه گل. خانم شبنم و... از همه خاصه آن ها که  در این غم جان کاه هم دردم شدند تشکر می کنم. اما تماس با دوست روزنامه نگارم سبب شد تا هم من- هم بهزاد عشقی چیزی برای شماره ۹ روزنامه ی آرمان بنویسیم.  در این فرصت نوشته  از چند زاویه مطرح شد و مضافا عکس های چاپ نشده و اورژینال عباس هم بر این پست افزوده شد. نثار دوستان و آن ها که عباس را دوست داشتند و دارند. و سپاس از ولی زاده ی عزیز که نه می گذارد از ما به مهربانی یاد نه شود.

پاسخ علی رضا پنجه ای به پرسش روزنامه آرمان - چه کتابی برای خواندن پیشنهاد می کنید

ظهور آفرینشگران نو در عرصه ادبیات

 

علیرضا پنجه‌ای - اخیراً دو كتاب خوانده‌ام؛ هر دو هم اولین كارهای یك شاعر و یك نویسنده. اولی مجموعه شعر «نبض كوچه را بگیر» از خانم دكتر مریم اسحاقی بود كه پیشنهاد می‌دهم دوستان و علاقه‌مندان به ادبیات آن را از انتشارات نوح نبی فراهم كنند و بخوانند. این خانم دكترِ متخصص كودكان كه بسیار جدّی دارد ادبیات را تجربه می‌كند، در كنار قصّه به شعر هم پرداخته و جالب است كه علی‌رغم زباندانی و اینكه در وبلاگ خود كتاب‌های خوانده‌شده‌اش – شعر، رمان و داستان- را معرفی می‌كند،در كار شعر وامدار زبانِ كسی نیست. پست و بلند نخستین كارش از آن خودش است و این قائم‌به‌ذات بودن نشان از آن دارد كه بالاخره جدّیت خانم دكتر كار دستش می‌دهد و غرقه‌اش می‌سازد در دنیای شعر و قصّه كه هرچند دنیای قشنگی است ولی ترسم از آن است كه او از آن سوی اسب بیفتد. یعنی ادبیات با او كاری كند كه با همه ما كرده! و اما در شعرهای مریم اسحاقی می‌توانی ردّ پای نوستالوژیك  رشت را در دو سه دهه پیش ببینی. نوع نگاه او در نخستین اثرش نشان‌دهنده‌ آمدن یك سربازِ جدّیِ ادبیات است. مقدمش را گرامی می‌داریم.

كتاب دوم از آن فرامرز نجدی است، برادر (دو سال كوچك‌تر) زنده‌یاد بیژن نجدی. گویا سال گذشته مجموعه شعر منتشر كرده بود توسط انتشارات حرف‌نو كه ندیده بودم، اما كتاب داستانش را خودش آورد در محل كارم. عجیب شبیه بیژن بود؛ ظاهرش را می‌گویم. در باطن هم شباهت‌های عجیبی با او داشت. هر دو دبیر ریاضی، هر دو شیفته ادبیات؛ اما قریب 5 دهه زندگی فرامرز نجدی در شهر انار(ساوه) و تأثیر محیط از او شخصیتی مجزّا ساخته. روایت‌های داستانی‌اش از قول اول شخص است و زبان نوشتاری‌اش ساده و صریح و دور از زبان شاعرانه. می‌بینید این دو برادر چقدر شبیه و در عین حال با دو دنیای متفاوت از هم زندگی را به قصد آفرینش شعر و داستان مصادره كرده‌اند! نجدی در قطعه چهارمِ این كتاب درواقع به جهان شتابنده و نو نمی‌تازد، بلكه آرزو می‌كند كه ای كاش كمی ماضی‌تر یا كمی آتی‌تر به دنیا می‌آمد. او هرچند به قهرِ خود با كامپیوتر اشاره می‌كند اما او را نفی نمی‌كند. او این پدیده را بهانه‌ای می‌سازد تا به یاد بیاوریم كه در دنیای قبل از خودپردازها، هرچند در صف طویل فیش‌های آب و برق و... می‌ماندیم اما با آشناها اختلاط می‌كردیم. او در واقع با دستاوردهای طبیعی اما منفیِ عناصر دنیای نو مخالف است؛ اینكه آدم‌ها را از هم دور می‌كند. این دو كتاب را به خاطر نه صرفاً ارزش ادبی‌شان، كه به‌واسطه قائم‌به‌ذات بودنشان پیشنهاد داده‌ام.

یادداشتی برای "کمی بیش تر از عشق"

" کمی بیش تر از عشق" عنوان روایت های داستانی نو از زندگی پیرامونی فرامرز نجدی است.
اگر چه استعداد شعر و داستان نویسی و علاقه به ریاضی( هر دو دبیر ریاضی)؛ بین دو برادر(بیژن و قرامرز) مشترک بوده، ولی تاثیر محیط و تجربیات اجتماعی بیژن در شمال و فرامرز قریب 5 دهه در شهر انار_ساوه_ _هر یک سبب آمد تا هرچند دل مشغولی ها یکی، ولی با یکدیگر توفیر ماهوی به لحاظ  ژانر(نوع) نوشتن شعر و داستان داشته باشند.
فرامرز
نجدی  که در سال 88 توسط نشر حرف نو مجموعه شعر "مرا بخوانید کتاب خواهم شد" را در قالب آزاد نشر داده، در کتاب اخیر خود "کمی بیش تر از عشق"  در 22 قطعه روایت های زندگی پیرامونی را با نثری صریح و روان با واگویه های  قهرمان های داستانی اش از زبان اول شخص به تصویر کشیده است.
شایان ذکرآن که فرامرز نجدی 2 سال کوچک تر از بیژن داشته و  اگر چه  در قد و قواره و صورت  شباهت بسیاری به  آن زنده یاد دارد، اما در کار نوشتن و خلاقه  هریک  از دو برادر دنیا و راه خود را به تجربه نشسته و پیش گرفته اند.
 
با هم به قسمتی از قطعه ی چهارم این مجموعه که توسط نشر حرف نو در سال 89 با شمارگان 1000 نسخه  چاپخش شده توجه کنید.

" من با کامپیوتر قهرم آشتی هم نخواهم کرد.تازه اگر هم بخواهم وقتی نمانده است. تقصیر هیچ کدام از ما نیست. نباید هم زمان می شدیم ما با هم ناسازگاریم. مثل شعله و آب مثل درد  و خواب. کاش من بیست و پنج سال زودتر یا دیرتر به دنیا  می آمدم. اگر دیرتر بود خیلی راحت تا حالا با همه چیز آداپته شده بودم و اگر زودتر آمده بودم احتمالا تا حالا رفته بودم بدون تحمل سنگینی حجم محیط بر من. حالا من در همه زمینه ها محاط شده ام. آن روزها یادش به خیر برای دادن پول آب و برق و غیره به بانک می رفتیم ساعتی در صف می ماندیم با آشناها اختلاط می کردیم با غریبه ها دوست می شدیم برای ما خوب بود..."  ص  55

نوید ظهور یک آفرینش گر جدی شعر : مریم اسحاقی

موقر با پشت کار و مستعد است . در باره ی دکتر سیده مریم اسحاقی سخن می گویم. نخستین اثرش"نبض کوچه را بگیر" پر از استعداد است و نشان دهنده ی حضور یک شاعر جدی.پس شما را به خواندن این مجموعه دعوت می کنم. ناشر کتاب نوح نبی است. و ۷۶ صفحه اش نوید دهنده ی ظهور شاعری که می خواهد خودش باشد. و از خودش بنویسد . خوشحالم که نخستین شعرهایش در کارگاه شعر ۵ شنبه ها همیشه به چالش کشیده شد.  بنابراین دوستان آن روزگار بدانند که در شعر  من با کسی تعارف نه دارم! اسحاقی را جدی بگیرید و از نقد منصفانه  ی آفرینه هایش نه پرهیزید.‌

شعری از کتاب نبض کوچه را بگیر:

بیهوده سعی می کنم

بیهوده سعی می کنم از تو نگویم
هنوز از میان کلماتم سرمی روی
در مغز آوازهایم تکثیر شده ای

دیگر دست همه ی فصل ها را خوانده ام
سرم را گرم می کنند
تا تو در غبار گم شوی.
دستم اما حساب نمی برد از من
بر بخار پنجره / نام تو را هی رج می زند.

ابتدای این شعر از کنار خواب هایم می گذرد
و پیشانی کتابم را خیس می کند
عطر لبخندت در ذهن شعرم نشسته
هی حواس کلماتم را پرت می کند.

کاش به این شعر قدم بگذاری
پیش از آن که پیراهنش را عوض کنم.

در انتظار ِ داستان های دهکده ی جهانی آقا مجید


علی رضا پنجه ای - روزنامه ی شرق- 7-9-89: شاید بتوان مجید دانش آراسته را حرفه ای ترین داستان نویس شمال کشور دانست، این که می گویم شمال چون نمی خواهم همه ی ایران را شمال بگویم و کل ادبیات ایران را در شمال کشور خلاصه کنم، ادبیات این کهن بوم و بر در واقع همه ی نقاط آن را تشکیل می دهد، متاسفانه بعضاً همه جای ایران سرای من است را از دهانه ی گشاد شیپور می نوازند و همه جای سرای خود را ایران تلقی می کنند.

به هر حال مجید دانش آراسته، همان قدر که قلدر آغاسی قهوه خانه ها را با هنر نقاشی پیوند زد، او نیز در پیوند قهوه خانه ها با داستان نویسی به همان اندازه از اهمیت بر خوردار است. زبان داستان های دانش آراسته از نکات ممیزه و هویت مند برخوردار است، زبانی ساده و بی پیرایه  که نوشتن از زاویه ی اول شخص و کاربرد هر آن چه که در مکالمات روزمره با مراودین داشته همه و همه جهان داستان های وی را رقم زده است. و البته بر این نکات ممیزه باید نوعی لهجه که  بر تم  روایت داستانی  او  چیره گردیده را  افزود.

حالا با جرات می توان داستان های دانش آراسته را به دوره  های قهوه خانه ای، شهری و دوره ای  که پیش رو دارد داستان های دهکده ی جهانی تقسیم کرد.

رفته رفته که قهوه خانه  از شکل سنتی پاتوق  بخشی از لایه های پایینی اجتماع  بیرون می آید دانش آراسته هم داستان های خود را  از نمای داخلی قهوه خانه به نمای بیرونی کوچه و خیابان و برزن  می برد  او قهوه خانه را  رها می سازد چرا که شخصیت های داستانی اش  دیگر در طول هفته ساعت ها در قهوه خانه  به سر نمی برند و اگر هم به معدود  قهوه خانه های موجود سر بزنند دیگر وقتی برای از زندگی گفتن ندارند. در حقیقت و به طور آشکار شاید از دلایل این دل کندن تغییر زندگی انسان های امروزی باشد،  بنابراین او صحنه را عوض می کند. پست و بلند کارهای دانش آراسته را  از دوره ی دوم داستان نویسی اش بیشتر می توان به سنجش گرفت. چرا که  در دوره ی اول دانش آراسته دلگویه های قهوه خانه نشینان را به حافظه سپرده و با یک خط داستانی از زبان همو (اول شخص) خط داستان را تا به انتها پیش می برد، او در دوره ی اول بیش تر ضبط صوت است یا سنگ صبوری که  هنرش تیزهوشی اش در  شکار حرف های داستانی قهرمان ها و مراودات  آن هاست. نقش بینامتنی نویسنده در این دوره بسیار بی رمق و کم سوست. اما در دوره ی دوم در موقعیت اجتماع شهری او باید مشاهدات و مکاشفات خود را  با تخیل همراه سازد و بعضا چندین واقعه و مشاهده ی خود را با هم برای پدیدآوری یک آفرینه ی داستانی در هم آمیزد، اینجاست که قدرت داستان نویسی او محک جدی تری می خورد. و اما در دوره ی سوم که مظاهر آن را می شود در برخی از آفرینه های داستانی نو نوشته اش بازجست را دوره ی بهره ی ناگزیر او از دهکده ی جهانی و مناسبات و مظاهر دنیای مدرن  امروز  باید نامید ؛ دانش آراسته  73 ساله در مناسبات انسانی و اجتماعی خود به طور ناگزیر  از محصول جهان نو  هر چند با اکراه و تاخیر بهره برده و بیش تر خواهد برد.

دانش آراسته در گذار از دوره ی اول به دوم علی رغم تغییر لوکیشن آفرینه هایش از قهوه خانه به شهر در شیوه ی داستان نویسی اش تغییری ایجاد نکرده ، بلکه  صرفا همان نگاه و مناسبات از قهوه خانه به زمین فوتبال، بیمارستان، کوچه و محله و محافل خانواده ی ادبیات تغییر موقعیت مکانی یافته است. او هم چنان اول شخص می نویسد و سادگی و بی پیرایه­گی از خصوصیات ممیزه ی آفرینه هایش باقی مانده اند.

دانش آراسته  و هم نسلان داستانی اش در شمال ایران غالبا متاثر از ادبیات همسایه ی شمالی ایران بوده اند، هرچند داستان نویسان جنوبی بیشتر تحت تاثیر ادبیات اروپا و آمریکا. اکنون اما دنیای پیشرو متاثر از ماهواره و اینترنت بر همه چیز پیرامونی ما اثر گذاشته است و مبتلا به آن بر ادبیات . بنابراین صرف موقعیت مکانی یک نویسنده بر خلاف دهه های پیشین که از چنین بسترهای نوینی بی بهره بودند در چه گونه گی داستان او تاثیر نخواهد گذاشت  چرا که همه چیز بسته به استعداد ذاتی(جوششی) و مناسبات بعدی (کوششی) نویسنده دارد.

باید منتظر بمانیم تا تاثیر دهکده ی جهانی را در آفرینه های داستانی دانش آراسته ببینیم چرا که نسل او غالبا در مقابل مظاهر دنیای مدرن مقاومت می کنند و همواره بر مناسبات سنتی خود پای می فشرند هر چند تعدادی از واقع بین ترین این نسل هر چند دیر، اما پر بار از دنیای تازه ای که پیش روی شان گسترده شده متاثر خواهند شد، باید منتظر قسمت سوم و  آخر داستان نویسی مجید دانش آراسته باشیم، داستان هایی که دیگر نه از یک موقعیت مکانی و یک فرهنگ که از مناسبات جهانی مرتبط با دنیای نو متاثر شده و بهره گرفته اند. بنابراین مشتاقانه و مشفقانه منتظر شگفتی های داستان های دهکده ی جهانی آقا مجید می مانیم. 

به مناسبت زادروز بیژن نجدی

آن نگاهِ دیگر

علی رضا پنجه ای

روزنامه شرق- 28 آبان 89

 

عكس 98 - سرور 23                                                                       

                        Alireza Panjeei
                       poet&journalist
                      born 1961August 
          

علی رضا پنجه ای(شاعر و روزنامه نگار)

">عکس علی رضا پنجه ای


سال یک هزار و سیصد و هفتاد  وسه خورشیدی هنگامی که ساعت شهرداری 12 بار نواخته شده بود ، در خیابان سعدی کمی آن سوتر از میدان اصلی شهر؛ ، مردی پنجاه و یک ساله و ترکه ای با موهای جو گندمی و با قدی حدود یک متر و هفتاد و دو سانتی متر  که  وزنی به تقریب 67 کیلو گرم داشت ، با شلواری که ورتلش آراستگی ی شاعرانه ای به او  بخشیده بود با صدای هربه چندی یک بار ِ عصایی که  توجه سایرین را به خود جلب می کرد، سلانه سلانه از پله های عمارت  کهنسال مریضخانه ی بلدیه(موسوم به استانداری قدیم ،که دیگر ساختمان شماره ی دو شهرداری می شناختندش) بالا می آمد. طنین کوبیدن عصایش بر تخته کوب طبقه ی فوقانی عمارت، صدای عصای خان در عمارت اربابی را تداعی می کرد. تابلو کوچک سر در اتاق کار را خواند: "امور قراردادهای عمرانی". طوری آمد که به راحتی دیده نشود ، تازه کمی خلوت شده بود سرم و پیمانکاران رفته رفته اتاق را خالی کرده بودند .  از قسمت ِ پشت شانه ی راستم کتابی گذاشته شد مقابل دیدگانم: یوزپلنگانی که با من دویده اند .گمان بردم یکی از جوان های شاعر است که در آن سال ها پاتوق شان دفتر کارم در شهرداری بود، یکی مثل افشار رئوف،مجتبی پورمحسن یا محمد طلوعی مثلث جوانی که از بد حادثه روز آشنا شدن شان با من را روز آغاز جدی شعرشان گذاشته بودند. اما صدای خش داری هم زمان با گذاشتن کتاب روی میز گفت: این هم هدیه ای برای عزیزترینم علی رضا جان پنجه ای. بی درنگ از صندلی جدا شدم و در آغوش فشردمش. گفت پنجه ای جان! به جان تو اولین نسخه ای که به دستم رسید را آورده ام برای تو. الان پروانه راهی مکه شده، گفتم بهترین کار این است که به دیدن تو بیایم. و افزود دوست دارم اولین یادداشت توسط تو برای یوزپلنگان نوشته شود.

این طور هم شد.در آخرین صفحه ی گیلان زمین که دومین شماره ی آن بود و اولین شماره ای که سردبیری اش به من واگذار شده بود در قسمت "کتاب های رسیده" تقریبا نصف صفحه درباره اش نوشتم ، حسنش هم در آن بود که تا آن زمان درباره ی این کتاب هیچ کسی ننوشته بود و تنها سعید صدیق رفیق جوان آن سال های نجدی  بر یکی از داستان های کتاب نشده ی او در چیستا بازخوانی هوشمندانه ای نوشته بود و بس. نجدی هنوز گم نام بود، حتی جایزه ی گردون هم تا آن زمان به او تعلق نگرفته بود. نجدی محفل گرا بود و خودش را در نشریات محلی  گیلان محدود کرده بود. او را هر که می شناخت به نام شاعری می شناخت در همان متر و اندازه ی محلی ، به جز انگشت شماری از دوستان نزدیکش که با او رفت و آمد خانوادگی و رفاقت داشتند. مانند نصرت رحمانی، مهدی ریحانی، مهدی رضازاده، مجید دانش آراسته، رقیه کاویانی، جواد شجاعی فرد، ایراهیم رهبر،محمود بدرطالعی،بهزاد موسایی، زنده یاد تیرداد نصری، مهرداد فلاح، ضیاءالدین خالقی،کورش همه خوانی ،علیرضا کریم ،اکبر تقی نژاد، یزدان سلحشور، احمد خدادوست، زنده یادان بیژن کلکی و منصور بنی مجیدی، حیدر مهرانی، عسگر پارسی، پیمان نوری، محمدامین برزگر و....

هویت ممیزه ی آثار نجدی نگاه ِ دیگر اوست، او آن قدر که برای ویرایش داستان های یوزپلنگان وقت گذاشته بود برای غالب شعرهایش که پس از مرگش جمع آوری شد نتوانست آخرین نگاه خود را اعمال کند به همین دلیل بعضی از  شعرهایش را که می خوانی حس ویرایش اذیتت می کند اما آن نگاه ِ دیگر آن چنان تلالویی در شعرها یش دارد که  نمی گذارد به راحتی از کنارشان بگذری.

در واقع باید آنچه را که با حضور همسرش و غلامرضا مرادی شاعر و منتقد و دکتر سلیمی در دانشگاه گیلان در نیمه ی اول دهه ی 80 گفته ام را بار دیگر تکرار کنم.

"بیژن نجدی چه در داستان، چه شعر، چه هر هنر دیگری که می خواست در آن اثری بیافریند یک نگاه ِ دیگر داشت، یک زیبایی شناسی که از جهان بینی خاص ِ او نشات می گرفت، بنابراین او اگر  نقاش، سینماگر، معمار هم که می شد، همین نگاه دیگر بر فرم و محتوای آثارش اثر می گذاشت.

در واقع بیژن در داستان های خود از پیرامون و زیست گاه خود دور نمی شود، او مالیخولیای نوشتن کافکایی،چخوفی و فاکنری را در استخر لاهیجان می آزماید، نشان  محلات قدیم و آدم های سنتی زندگی پیرامونی او مانند شخصیت طاهرسال هاست که با او بوده و آشناست. در واقع شخصیت های داستان های نجدی واقعی و حقیقی هستند. نجدی در لابه لای آثارش همه ی هشیاری های جانش را پدیدار می سازد. به همین سبب او را در آفرینش آثارش شبیه هیچ کسی نخواهید یافت، به صراحت می گویم اگر قرار باشد پس از هدایت در داستان کسی را به عنوان نماد داستان امروز این کهن بوم و بر معرفی کنیم نام نجدی از معدود نام هایی ست که اگر چه دیر اما دیرپا خود را بر سر  زبان می اندازد.

بیژن نجدی ، پورین محسنی آزاد (برادر همسرش) ، محمد حسین مهدوی(م.موید) ، احمد میر احسان(راحا محمد سینا)، چهار روشنفکری هستد که توانستند از دهه ی چهل خود را یک سرو گردن از سایرین در لاهیجان بلدتر نشان دهند و البته گناه دیر هنگامی بر تافتن نام نجدی و م.موید در عرصه ی شعر را باید به گردن آن دسته از ژورنالیست هایی گذاشت که دمبال مد هستند و غالبا از دست هم نام و شماره تلفن خالقان آثار پایتخت نشین را کپی می کنند و به خود زحمت نمی دهند که چهره های در پستو مانده ی شهرستان ها را که در واقع ام القراء ادبیات این سرزمین اند یافته و جست و جو کنند. در واقع روزنامه نگاری جریان ساز از این مام ِ گربه سان دیری ست که رخت بر بسته است.

هم اینک نیز شاعرانی در عرصه ی شعر  مطبوعات پایتخت مطرح اند که به گرد امثال م. موید، صدیق، نجدی و ... نمی رسند ، بعضا در میان فهرست معدود شاعران پایتخت نشین هستند شاعرانی که نامشان از شعرشان جلوتر است، شاعرانی که  هنوز نتوانسته اند خود را از تسلط زبان شاعران بزرگ و معاصر ایران و جهان برهانند اما هر نشریه ای که باز می کنی نام همان ها را
می بینی. از مهم ترین نکات آسیب شناسی این مهم باید به مافیای انتشاراتی های پایتخت اشاره کرد که از کم اطلاعی برخی دبیران ادبی نشریات سوء استفاده کرده و راه را بیشتر به بی راهه کشانده اند. نجدی اگر توسط احمد میر احسان به بهزاد عشقی و سپس سعید صدیق، صالح پور، علی صدیقی و شاید خود من به عنوان روزنامه نگار معرفی نمی شد چه بسا اکنون کمتر کسی با او و آثارش آشنا بودند، نقش میر احسان، عشقی و صدیق در این میانه البته قابل قیاس با نقش ما سه تن دیگر نبود البته بعدها نجدی مصاحبه ای با سید علی صالحی برای یکی از دوستانش که در نشریه ای مشغول به کار بود انجام می دهد و آثارش را با سید علی در میان می گذارد ، شمس لنگرودی اما درتشویق نجدی برای تدوین آثارش و معرفی او به نشر مرکز و مشاوره با او نقش موثری داشته است. همچنین پی گیری همسرش پروانه محسنی آزاد را پس از مرگ نجدی نباید از یاد برد و تلاش معروفی در اهدای جایزه ی گردون به او را  باید از دلایل مهم بیرون زدن نجدی از محفل های کوچک محلی و روشنفکری بر شمرد. حتی یادم می آید سپانلو در مصاحبه ای با یکی از
روزنامه های وقت( به گمانم اطلاعات) از آثار نجدی به عنوان یک جوان با استعداد یاد می کند.  

تبریک دیرهنگام نوروز

 

نوروز ۸۹ بر شما دوستان دنیای مجازی مبارک.

 

باقی بماناد که حکایت دیگری ست.

 

درباره ی آفرینه های بیژن جلالی

هیچ از همه چیز


علی رضا پنجه ای


http://www.qoqnoos.com/body/photography/zandi-maryam/p08.jpg


بیژن جلالی موج سوار نبود، در هیچ دوره ای از شعر، اگر که او و دوره ی دوم شعر طاهره صفارزاده را شاعران جریان پنجم( شعر منثور) نامیده اند. در واقع این برآمده از یک گرایش افراطی نبوده، نگاه بیژن جلالی، نگاهی شاعرانه و بی پیرایه است، او اگر فیلم هم می ساخت، عکس می گرفت، یا نقاشی می کرد، نمی توانست نگاه شاعرانه را به عنوان یک امتیاز ذاتی از اثرش حذف کند، او در شعرهای منثورش، بی پیرایه و ساده به جهان نگاه می کرد و شعرش به واقع موسیقی و صنایع لفظی و معنوی را عَرَض بر شعری می دانست و بر نمی تافت، مصالح او کلمات بودند، او حتی سعی نمی کرد در چیدمان کلمات از بوطیقای شعر استفاده کند، کلمات او ادبیتی بر نمی­تافتند و چون خواننده به دنبال ادبیت در شعر می گشت از سادگی و بی پیرایگی دچار شگفتی می شد. خوب که مداقه کنی در می یابی که  میابی که شاعرانگی بی ادوات بسیار مشکل تر از آن است که فن شعر بیاموزی و با انواع صنایع به تسخیر روح خواننده عزم کنی! جلالی تا آخر عمر ارتباط موسع با افراد نداشت، گوشه یی داشت با گربه اش که یعنی تمام مام وطن را در آغوش دارد و به قول نرودا اتاقش مرکز جهان است. با معدود دوستان قدیمی که با ایشان حشر و نشر بیش تری داشت روزگار می گذراند. گوشه گیری جلالی شاید بر آمده از روحیه ای باشد که در دائی اش صادق هدایت ریشه برگرفته؛ اینجاست که باید اذعان کرد، حلال زادگی بیژن جلالی را هیچ ظنی نیارست به چالش گیرد! او به واسطه همین روحیه از دنیای رسانه فاصله می گرفت، حتی به یاد دارم، مفتون امینی در چند برگ شطرنجی حدوداً کمی بزرگ تر از قطع کارت ویزیت چند شعر کوتاه او را به خط خوش برایم به نشانی مجله ای که سردبیرش بودم و در دهه ی 70 منتشر می شد فرستاد.

جلالی که در سال تولد منظومه افسانه ی نیما متولد شد در 71 سال طول عمر خود و سفر به فرانسه و درس خواندن در رشته زبان و ادبیات فرانسه البته پس از ترک تحصیل در سرزمین مارسل پروست در دانشگاه تهران فارغ التحصیل شد. علی رغم آشنایی با امواج مختلف شعر مدرن که سر آمد آن ها در زبان فرانسه بوده، قائم به ذات از هر گونه تاثر بری ماند.

شعر جلالی چنان غامض ستیز که از فرط این ستیزندگی به سادگی پناه نمی آورد بلکه دست شما را می گیرد و در آرامش و سادگی دنیای شعری اش که برآمده از پیرامون و هستی است غرق تان می کند. طوری که شما را یارای غرق او در این سادگی نیست.

در واقع سبک شعر او سبک سادگی ست و کلمات به هم فخر نمی فروشند و راحت کنار هم می نشینند، حتی پلکانی نوشتن شعرهایش را به راحتی می توان تغییر داد و شعرش در شکل پلکانی هم از قراردادی خاص پیروی نمی کند. او نه پیمان بسته و نه پیمان شکسته ، بنابراین آزادانه نه من ِ خود را شعری که من ِ شعری را خودی می کند و این موفقیت کمی نیست.

او در شعر منثور نه از موسیقی و جهان بینی شعر شاملو نه شعر صفارزاده استفاده نمی کند، با سادگی از تشبیه بهره می گیرد معنویت شعرهایش بیشتر به وضوح تصاویر و ضرباهنگ هایکو و شعرهای دائو د ِ جینگ که برگرفته از ذن بودیسم است.  نزدیک تر است فلسفیدن او فلسفیدن فیلسوف مابانه نیست بلکه بر گرفته از فلسفیدن یک عکاس نه در بیان یک نگاه ناتورال و نه عرفان شرقی است.

شعرهای بیژن جلالی مثل نگاتیوهایی ست که فریم به فریم و البته جدا جدا هر کدام هم عکسند و هم عکس هایی که متحرکند و در کنار خود پاره هایی از واقعیت بد و خوب پدیده ها و پیرامون ماست.

حالا  شعر کوتاه او را برای چند کلمه  در باره اش نوشتن، انتخاب کرده ام:

خواننده ی شعر

پشت در منتظر است

برای

او صندلی بیاورید

و یک فنجان چای

اضافه بر هر آن چه گفته ایم باید بیفزایم. منِ شاعرانه ی جلالی در شعرهایش هیچ کاره است، چرا که من شاعرانه در لحظه نوشتن شعر ادیب است و نه شاعر، شاخک های چالش و نقد بیشتر شاعران در لحظه سرودن به موازات لب ریختگی شعر ممیزی می کنند. یعنی "جوشش" چشم مدیریت مدبرانه دارد و هر آن چه را در کارگاه تجربه کسب کرده در پدید آوردن ساختار شعر دخالت می دهد در حالی که شاعر ما به هیچ وجه اجازه دخالت مدیریتی، ادبیت و تدبیر به شعر نمی دهد و یک چشم انگار در بیابانی جوشیده می گذارد خود شعر راه خودش را همانند آن چشم بدون دخالت آدمی بیابد.

شعر او بکر و البته بدوی و غالبا پیش شعر بودن شان دلیلی بر شعر بودنشان است.

بیژن جلالی و شعرش مرا یاد نابه هنگامی سیبی که از شاخه می افتد می اندازد. او بر خلاف  میکل آنژ که گفته دیوید (داوود) در این سخره هست کار من فقط زدودن حشر و زواید آن است. در تعریف شعری که جلالی به خواننده می دهد بی ربط گفته، او شما را می برد و از پنجره ی خودش در سخره ها آن قسمت هایی که طبیت باعث شبیه بودن آن ها به دیوید شده به شما می نمایاند، کار او فقط نشان دادن و ثبت آن زاویه است. و چه بسا از دریچه انواع گرایش های شعری، شعر او پیش شعر و یا شبه شعر است. هنوز نیاز به ویرایش اساسی دارد، خام است و نیازمند تراش استادانه برای آن که با پیکره ی یک اثر بتوان به آن نگریست. بنابر نمونه شعر آورده شده خواننده شعر او به محض دیدن شعر پشت در بسته ی شعرش نمی ماند و نمی نشیند چرا که دری وجود ندارد بنابراین او خواننده را دعوت به یک فنجان چای ( از فرط سادگی و نه البته قهوه)می کند. و لابد به نفر سومی هم که هست دستور می دهد( شاید دستور شعرش را به منتقد نفر ثانی ابلاغ می کند که کار تو فقط صندلی آوردن است و خواننده هم به اندازه یک فنجان چای خوردن مهمان خانه شعر است و بس.

"خواننده" ذی حیات و جان دار است، شعر اگر غیر جان دار و دارای ارتباطی ارگانیک با خواننده و چون شعر است بنابریان شاعر غایب هم داخل بازی می شود که لابد آن را گفته ، جلالی نا خواسته در این شعر استعاره را به مدد می گیرد و سفیدخوانی غیر عمدی ایجاد می کند- به واسطه حضور غیر مستقیم شاعر در شعر – او نمی گوید پشت دیوار، می گوید پشت در، یعنی شعر اگر نهان هم بماند با گشوده شدن در، از پرده برون می زند.

بعد جمله امری منتقد هم حضور غیر مستیقم دارد و سفید خوانی ایجاد کرده است.

بنابراین شعر و منتقد غایبِ حاضرند. مراعات نظیر ، تضاد، کنایه و استعاره هم می شود از پس این سادگی بیرون آورد. یک فنجان چای که در فرهنگ ما دم دستی ترین پذیرایی از خود و دیگران محسوب می شود، اصولاً از پس خستگی می چسبد.

بنابراین خستگی هم در این جا اشاره به سادگی و در عین حال انتظار دارد ، انتظاری که شاعر با اصرار سادگی بی تفاوت از کنارش می گذرد و خستگی خواننده، منتقد و شاعر از برآورده نشدن انتظار خواننده از سویی و برآورده نشدن آن از دریچه ای دیگر است.

 

24دی 88 



مرخصي شاعر

به مرخصي مي روم.شايد وقتي ديگر...

نقد و برسی "شب هیچ وقت نمی خوابد" علی رضا پنجه ای  در نشریه الکترونیکی لحظه

"شب هيچ وقت نمي خوابد " - [10/08/1388] - امير عباس مهندس

 

از زمانيكه تشخيص داده شد شعر معاصر به نوعي مكالمه دروني است و با لحاظ مشخصه هاي زيباشناسي به موقعيتي تبديل شده كه مي توان از آن به دلايل بيان آنچه با صراحت و تكراري نگفتني است رسيد، درك اين نگفتني هاي به بيان آمده مستلزم شناخت زبان شعر شد. در همين راستا به صورت معمول پرداختن به كليت ها، براي اشراف خواننده به كلام مقبول نبوده و مخاطب در پي كشف و خوانش جزئيات بر مي آيد.  

اين جزئيات كه زاده ي احساس و تفكر است گاه به شكل استعاره، تشبیه و نماد ارائه مي شوند كه بواسطه همين صنايع تغير شكل يافته به سوي پردازش تصوير سوق مي يابند و تصویر هاي اعلام شده بار انتقال معاني را عهده دار مي شوند. در بعضي مواقع نيز معاني جنبه‌ی ابلاغی و ایضاحی مي گيرند. در عصر حاضر با ملزومات و پيامدهاي حاصل از نگاه، انديشه و نياز مورد تعريف اين زمان حركت نكردن و همراه نشدن اجتناب ناپذير است. چشم بستن به واقعيت هايي است كه نمي توان آن را ناديده گرفت.

عليرضا پنجه اي سال 1340 در شهر ساوه به دنيا آمد و درشمال بزرگ شد. سوگ پاييزى اولين كتاب عليرضا پنجه اى در سال ۱۳۵۷ چاپ و منتشر شده است. ده سال بعد هم نفس سروهاى جوان و در سال ۷۰ دو مجموعه آن سوى مرز باد و برشى از ستاره هذيانى توسط هنر و ادبيات كادح منتشر شد. گزينه شعر گيلان را هم در سال ۷۴ توسط انتشارات مرواريد به دست علاقمندان رسيد. عشق اول و پس از آن شب هيچ وقت نمي خوابد را نشر فرهنگ ايليا منتشر شده است. پيامبر كوچك آخرين كتاب پنجه اي است كه در سال 1387 چاپ شده است.عليرضا  پنجه اى نزديك به دو دهه سابقه روزنامه نگارى دارد و چند سالى نيز برخى نشريات شمال كشور را سردبيرى مى كرد.

گفته شاعر در مجموعه هايي كه ارائه كرده  تجربيات جديدي در شعر دست ‌زده است كه به گفته ي خودش (( اين تجربيات عموما در حوزه شعر نگاره‌اي مي باشد. و توضيح مي دهد: دنياي امروز هر چه بيشتر به سمت تصوير و عناصر ديجيتالي پيش مي‌رود و شعر نيز از اين قاعده مستثني نيست.
عليرضا پنجه اي به شعرتو گراف و شعر ديجيتالي نظر داشته و در سال 1374 بيانيه شعر توگراف را متشر نموده است. شب هيچ وقت نمي خوابد به نوعي ادامه شعرهاي مجموعه "عشق اول" است كه در بازخواني اين مجموعه با آگاهي كه از توانايي و شعر پنجه اي داريم با جزئياتي مواجه مي شويم كه بيانگر هوشمندي در شناخت حال و آينده توسط شاعر است. اشراف و مطالعه ي آثار و اشعار گذشتگان و تعمق در سروده هاي شاعران معاصر و آشنايي كامل با فولكلور و فرهنگ عامه از ويژگي هاي كلام پنجه اي است كه از بازنويسي نو و جديد نگاه قدما به علت تكرار ملال آور دوري جسته است.

پر از صداي (( باز باران با ترانه))/ پر آواز (( زاغكي كه قالب پنيري ديد))/ باران/ ياد چوپان دروغگو/ ياد ريز علي/ آهنگ جدول ضرب/  بوي مشق هاي خيس/ تمرين خط/ ((ادب آداب دارد))/ كه جوهرش پخش شده/ تشويش مدرسه/ تركه هاي انار/ باران/ بوي سيب سيمين در ديس/ ياد (( آن مرد آمد))/ باران/ رنگ جرم داس در دست هاي مرد/ گلوي اعدامي در روزنامه ي صبح/ باران/ وسوسه ي رستگاري/ پر از سبك باري شانه هاي گناه/ باران/ كه بوي بهشت گم شده ي ماست. – باز، باز باران صفحه ي 72 شب هيچ وقت نمي خوابد

شعر فوق ضمن آنكه بازگو كننده اشراف شاعر به صنايع لفظي همچون جناس، استعاره، تلميح و واژ آرايي مي باشد تداعي كننده ي حس و غم غربتي است كه شايد همه ي ما به نوعي درگير آن هستيم، با مشخصه هاي آشنا و دوست داشتني شروع مي شود و در هر تقطيع تكرار باران خواننده را به زير باراني از جنس كلمه و خاطره مي برد، سفر خواننده از كودكي شروع مي شود به ميان سالي مي رسد ودر لحظه اوج خبر روزنامه هاست كه پس از ياد آن مرد خواننده را به چالش و پشيماني از بزرگ شدن سوق داده و آرزوي رستگاري مي كند. پس از آن پاياني غافلگير كننده مقابل ما قرار مي گيرد در خوانشي باران را از جايي مي دانيم كه همه آرزوي دريافتنش را دارند. ودر اين سفر به بوي بهشت گمشده افسوس و تامل در اينكه ز كجا آمده ام... براي مازنده مي شود. و اين بهشت جايي همان شاعر مي شود: .../ مدت زمان درازي ست/ خودم را گم كرده ام/ لاي روزنامه ها/ ستون گم شده ها/ .../ من دير مي شدم/ اما حالا مدت زمان درازي ست/ گم شده ام/ نه همسرم، نه دوستانم/ نه همسايگان و نه همكارانم/ هيچ يك، خبرازمن؟ بي خبرند/ ... – گمشده صفحه ي 60 و 61 شب هيچ وقت...

... / با گمشده اي در روز/ با گم شده اي درشب/ مي بيني/ دير زماني ست/ جايي ميان دلت گم شده اي.

درآمدي برگفت و گوي زنده صفحه 43

.../ آن قدر دست و پا زديم/ كه به مربعي ناچيز و تنگ در افكنديم/ و هرچه دست و پا زديم/ قالب مستطيل كوچكتري شديم/ آن قدر كه چشم دوانديم و ديديم/ ميان دايره ي حيرت/ گرداگرد خويش/ مدام روز را شب مي كنيم و/ شب در پي روزيم. – آه اقليدس حكيم! صفحه ي 52      

... /آرمان و آرزوهاي آدمي/ پيرش مي كند/ آرزوي كهنسالي/ كه به پاسخ موهبتي/ مي گويد: پير شي جوان/ و پير شديم، جوان/ ... صفحه 99 شب هيچ وقت نمي خوابد

.../ ما قلب واقعيت بوديم/ مانند شيپوري كه/ هر لحظه از سر گشاد نواختمان/ در جهاني كه همه چيزي/ عزم جزم كرده تا/ كوتوله بماني/ چرا كوتوله ها تنها وارثان زمينند/ زميني كه تو هميشه ميان خيل كوتوله هايي كه از/ شانه هاي هم بالا رفتند كوتوله مانده اي/ كه ياد نگرفته اي/ كوتوله باشي/ خودت بوده اي هرچند/ با قواره اي 1 متر و 65 سانتي/ اين شعر بقيه ندارد/ باقي بقايتان. صفحه ي 100- 101 همان

هرچند در مطالعه شعر فوق بلادرنگ دنياي قد كوتاهان فروغ فرخزاد به ذهن متبادر مي شود اما پنجه اي در مقايسه و تقابلي ضمن رجوع ، ثبت و بازگويي انديشه و انگاره اش كه در عصر حاضر مي بايست اتفاق بيفتد، جدا بودن خودش را از خيل قد كوتوله ها اعلام داشته، زيرا در ابتداي همين قطعه به درد خويش اشاره دارد:

... و افتادن مانند جهيدن/ از مادر به جهنمي خود ساخته/ آدمي مگر هياتي/ جز سروده هاي شاعران دارد؟/ زندگي چيزي جز واليوم/ و واليوم بهانه ي بي خوابي هاي ما  نيست؟/...

          

 

ا تفاق

گاه اتفاق مي افتي

روي همين سنگفرش

با هزار خاطره از كفش هات

گاه مي آيي

كه بگذري

مثل هميشه

بي دغدغه، بي اتفاق

و نمي داني

آن چنار پياده رو

اكنون جز سايه اي بر اتفاق نيفكنده

بي كه خاطره اي ديگر

از تو بر سنگ فرش خيابان بگذرد.

 

 

لحظه اي پيش از تحويل سال

 

چه دست هايي كه روبه روي آينه تنها ماندند

تو نيامدي

كه برگ خزاني

خشكيده بر پيچك دور آينه ماند

كسي براي درخت خانه شكوفه نياورد

كسي لبخند نزد

ثانيه ها، لحظه اي پيش از ساعت تحويل سال

                                 از حركت ايستادند

 

كسي لبخند نزد

آينه تاريك ماند

تو نيامدي

بهار از يادمان رفت.

 

                                 زندگي

زندگي چه ساده مي گذشت

اجاق روشن مي شد

و بوي نان تازه

اتاق را پر مي كرد

بوي پنير

و سفره

طراوت نان و پنير و سبزي بود.

 

 

خبر

خبر كه آمد

بهار راهي شد

چشم هاي تو برگ افشاني كردند

شبنم چكيد

نام ها از شناسنامه ها، بيرون شدند

خنده هاي مرا كه باد برد

لب هاي منجمدم باقي ماندند

و ديگر كسي نام مرا به خاطر نداشت.



 

نظرات و پیام های شما :

 

پيغام از يسنا جليلوند  در تاريخ 20/08/1388

 چه شعرهاي خوبي بود. چرا شاعران خوب دير معرفي مي شوند آقاي (امیر عباس) مهندس.ممنون فكر كردم يك بزرگ ديگر مثل سپهري كه دير شناختيمش لابلاي مافياي ادبي پنهان مانده .من بعد از سرچ در كلمه "شناسنامه+ شبنم "به اينجا رسيدم حالا هم مي روم تا عليرضا پنجه اي را سرچ كنم. شاعري كه دوستش دارم و ممنون شما هستم.

 

پيغام از ناصري  در تاريخ 11/08/1388

 تشكر
زندگي چه سخت مي گذرد.

 

منبع از سایت: http://www.lahzehmag.com/show.asp?id=495

تکذیبیه

هرگونه سوء استفاده از نام و امضای  علی رضا پنجه ای پی گرد قانونی دارد.

بنابراین امضای بنده را پای هر گونه بیانیه با من  چك كنيد،  چرا كه  از دوران تازه جواني به جز آثار  ادبی ام که مجوز نشر گرفته اند يا در وب سايت شخصي ام  آمده اند پاي هيچ بيانيه اي امضاي من نيست و تكذيب مي كنم،  من به جز فعاليت  ادبي هيچ گونه دغدغه و فعاليت سياسي و حتي اجتماعي نزديك به سياست ندارم و در بضاعت خود هم نمي بينم كه داشته باشم؛ به دوستاني هم كه  با آوردن نام ناچيز ما در كنار نامشان سوداي ويزاي ينگه دنيا بگيرند، بايد عرض  كنم به قول حضرت بامداد"چراغ ما در اين خانه مي سوزد" ، ما بدون ويزا در 18 ساله گي آن ور آب بوديم، ما آن موقع گويي چاه نفت و عزت فراوان داشتيم كه همه جا نام و مام مان را با سلام و صلوات مي بردند جانم  برايتان  بگويد ما با تمام مزايا ، غرب را بر نتافتيم و به آغوش مام وطن بازگشتيم. الان كه غالب جوانان  مهاجر غم باد مي گيرند و با اندك درآمدي كه از  اداره بيكاري آن سامان (از محل حساب چپاول هاي تاريخي و استعماري  پدرانمان)مي گيرند  روزگار به سختي مي گذرانند. بايد يه عرض برسانم به قول م.اميد در غرب :"خبري نيست كه نيست نه زياري نه ز ديّار و دياري/ باري برو آنجا كه تورا منتظرند/ قاصدك در دل من همه كورند و كرند/ قاصد تجربه هاي همه تلخ / با دلم مي گويد / كه دروغي تو دروغ / كه فريبي تو   فريب...."

امضا

علی رضا پنجه ای

دوستان وقتی  نام ناقابل مرا سرخود پای  نوشته ای می گذارید و به زعم خود دوستی می کنید لااقل صاحب امضا را در جریان بگذارید.

خاطره ای از زنده یاد محمد تقی صالح پور روزنامه نگار دهه 80و 70 ، 40،50،60  برایتان عرض کنم. یکی از شاعران  هندی نویس رشت وقتی کسی می مرد ده ها اسم را پای اعلامیه می گذاشت. طوری که بعضا اسامی صاحبان عزا از شرکت کنندگان  در مراسم فزونی می یافت.  روزی زنده یاد صالح پور را کسی در خیابان می بیند و به او می گوید آقا ما را در غم خود شریک بدان به خدا کار داشتم نتوانستم در مراسم ترحیم عزیزتان شرکت کنم. صالح پور شگفت زده پرسید کدام عزیز ؟ این مرده کیست که من از مرگش بی خبرم تا این که قدم زنان به  طرف ویترین کتابفروشی طاعتی  هدایتش می کند آن جا  بود که از کلمه ی آخر صاحبان عزا می فهمد که " آخرین امضاو  ...فلان کس همان تسلیت دهنده ی از طرف او بوده،  برای وی زنگ می زند که نالوتی لااقل  اسم ما را که خیرات می کنی ما را در جریان بگذار تا آبرویمان نرود نزد خلایق. حالا حکایت ماست که دوستی زنگ می زند به پسرم که اسم تو و  پدرت با اسم من در بیانیه ی تحریم جوایز دولتی به عنوان معترض درج شده. جوان صاحب نام برآشفته بود از هرآنچه در ایام اخیر به حال و روزش رفته خواست مطمئن شود که ما هم از امضا بی خبریم. این را نوشتم تا دوستان رعایت کنند. به اعتقادات هم احترام بگذاریم اصلا بنده در کدام جایزه خود را مطرح کرده ام که حالا این وری و آن وری اش پیشکش.  من اگر بخواهم در جایزه ای شرکت کنم اول می بینم هیات داورانش باند باز هستند یا خیر، بعد می روم و به این وری و آن وری اش هم کاری ندارم. بنابراین اصل برای من برگزارکنندگان  در داوری هستند. این که  عدالت را در آرای داوری برای شعر رعایت می کنند یا نه. خوبیت ندارد من و مزدک پای هیچ بیانیه ای را هیچ وقت امضا نکرده ایم . 

تک بیت از حضرت بی دل دهلوی

هیچ کس بر شمع در آتش زدن رحمی نکرد

 

از ازل بر حال ما می گرید استعداد ما

                                          

                                                                        حضرت بی دل دهلوی